chapter 23

181 44 75
                                    

"به آینده فکر میکنم و تو، زودتر از خودم، آنجا هستی..."

==============================

نگاهش به تاریکی بی انتهای شب، خیره بود...
به سکوت سنگینی که با صدای جیرجیرک ها و موجودات ریز دیگه ای تلفیق شده بود، گوش میکرد...

خیره بود ولی چیزی نمیدید. گوش میکرد ولی چیزی نمیشنید. تصاویر و صدا ها، تو سرش بودن...

دست راستش رو روی بازوی چپش کشید و نفسی که نمیدونست از کی حبس کرده بود رو، به آرومی بیرون داد.

چند ساعتی میشد که فکر میکرد ولی به چی؟
نمیدونست...

فکر کردن به هیچی...
مثلا خلا بی انتهایی میمونه که توش تنهایی. میچرخی و همه چیز رو میبینی ولی در عین حال، هیچ چیزی رو نمیبینی. هیچ چیزی رو حس نمیکنی.

ولی در اون لحظه، حس میکرد...
خیلی چیز ها رو حس میکرد و دلش میخواست مغزش رو از سرش بیرون بیاره و احساساتش رو برای همیشه خاموش کنه.

تا حالا شده بخواید تبدیل به یک ربات بی احساس بشید؟ موجودی که هیچ چیزی رو حس نمیکنه و به هیچ چیزی بجز خودش اهمیت نمیده.

لویی همچین حسی داشت. میخواست اهمیت نده ولی از اهمیت ندادن، متنفر بود...

چرا اهمیت نده؟ دوست نداشت مثل بقیه تبدیل به موجود وحشتناک و نفرت انگیزی بشه که به هیچ چیزی اهمیت نمیده.

دوست داست حس کنه. دوست داشت اهمیت بده. اون احساساتش رو دوست داشت با اینکه بهش آسیب میزدن. با اینکه سخت بود. با اینکه از حس کردن هر چیزی متنفر بود...

سرمایی که بی دلیل به بدنش نفوذ کرده، کمرنگ تر میشه وقتی افتادن پتوی نازکی رو روی کمرش حس میکنه.

حدس زدن اینکه کی این کار رو کرده، اصلاً کار سختی نیست. ولی چیزی نمیگه و کماکان، سکوتش رو حفظ میکنه. نمیخواد آرامشی که تازه پیدا کرده رو خراب کنه.

سرش رو به سمت کسی چرخوند که بدون هیچ حرفی، کنارش نشست و مثل خودش، به رو به رو خیره شد.

چند دقیقه بهش نگاه کرد و بعد، نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به نقطه قبلی دوخت.

حس میکرد مایل ها از کسی که کنارش نشسته فاصله داره. از کسی که یه روزی، نزدیک ترین فرد زندگیش بود. احساس امنیت نداشت. احساس ترس هم نمیکرد...به همون بی حسی‌ای که ازش حرف زدیم رسیده بود...

"نمیخوای بیای تو؟"

بدون اینکه نگاهش رو از رو به روش بگیره گفت. منتظر جواب نموند. میدونست جوابی نمیگیره.

dreamer [L.S]Where stories live. Discover now