chapter 27

154 53 124
                                    

گاهی انسان ها عادت میکنند به عادت های اشتباهی که از پس عادت های عادی شکل میگیرند...

=============================

کی میتونه ادعا کنه یکی دیگه رو کاملاً میشناسه؟ کی میتونه بدون هیچ خطایی، همه افکار متفاوت ذهن آشفته یکی دیگه رو پیش بینی کنه؟

مسلماً، هیچکس...
هیچکس نمیتونست تشخیص بده حرف های اندرو باعث بی منطق شدن شدید زین شدن، یا سایدی که از وقتی بچه بود، مثل یه پیچک چسبناک به دیواره های ذهنش پیچیده بود و گاهی هم بیش از حد در هم میپیچید و خفقان آور میشد.

در اون لحظه، خود زین هم هیچ ایده ای نداشت که داره با زندگی‌اش چیکار میکنه. دلش میخواست خودخواه باشه. میخواست به هیچکس جز خودش اهمیت نده.

گاهی دلش میخواست جوری زندگی کنه که انگار فقط خودش تو دنیا وجود داره. جوری که انگار تمام دنیا، فقط و فقط برای خودش طراحی شده. میخواست آزادی مطلق رو تجربه کنه.

ولی تنها کاری که این روز ها ازش برمیومد، غرق شدن بین کتاب های رنگارنگش بود‌. حقیقتاً، از لویی ممنون بود که به زور مجبورش کرده بود کتاب خوندن رو امتحان کنه.

بنظر زین، کتاب خوندن فقط وقت تلف کردن بین صفحاتی بود که به همدیگه وصل شده بودن. نه ابتدایی داشتن و نه انتهایی...

ولی حالا که به این کار عادت کرده بود، کتاب ها براش چیزی بیشتر از صفحات گره خورده به هم شده بودن. حالا براش حکم دنیا های موازی رو داشتن که میتونست هروقت دلش خواست، بهشون سفر کنه.

صفحه جدید رو باز کرد و عطر کاغذ های کاهی رنگ رو نفس کشید. دستش رو روی زبری نرم صفحه کشید و لبخند محوی زد.

آره...
از لویی بابت اون شب، ممنون بود...

F.B

"قصد نداری سرت رو برای چند دقیقه هم که شده از اون کتاب بیرون بیاری لو، مگه نه؟"

با بی حوصلگی گفت و چرخی به چشم هاش داد.

"نمیتونم برای تموم شدنش صبر کنم."

لویی در حالی جواب داد که نگاه دقیقش رو با اشتیاق، از پشت شیشه های عینکش _که یکمی هم برای صورتش بزرگ بود_  به کلمات دوخته بود.

"چشمت خسته نمیشه؟! همین هفته پیش یه کتاب هفتصد صفحه ای رو تموم کردی!"

لویی، لبخند محوی زد و سرش رو به نشانه تایید تکون داد. دقیقاً هفت روز پیش بود که جلد آخر کتاب سه جلدی مورد علاقه‌اش رو بالاخره تموم کرده بود.

dreamer [L.S]Where stories live. Discover now