chapter 6

304 84 85
                                    

چیزی در سرم فریاد میکشد...
نگاه بی روحت را...دستان سردت را...
برای زنده ماندن، بیا و روح مرا تنفس کن...

===========================

دست‌های لرزونش رو روی صورت خیس از عرق سردش کشید و قدمی به جلو برداشت.

گیج تر از هر زمان دیگه ای بود. نگاهش رو اطراف خونه چرخوند و شیشه های خالی رو با پاش، به کناری هل داد.

"لعنت بهت!!!"

با صدای بلندی گفت. به قدری بلند داد کشید که صداش، توی حنجره اش شکست و به هق هق خشکی تبدیل شد.

بی هوا، نفس عمیقی کشید و لبهاش رو روی هم فشار داد تا جلوی هق زدنش رو بگیره.

خودش رو روی زمین، کنار خرده شیشه هایی که از آینه شکسته شده به جا مونده بود، رها کرد و تو خودش جمع شد.

دست های عرق کرده و سردش رو، بین موهاش برد و به موهای آبی رنگش، چنگ زد.

"لعنت به من!!!"

آستین های ژاکت زبر مشکی رنگش رو، روی چشمهاش کشید تا کمی از تاری دید حاصل از اشکش رو کم کنه.

"لعنت به همه..."

زیر لب گفت و گریه های بلندش رو از سر گرفت. دستش رو سمت تلفنش دراز کرد تا برای بار هزارم، شماره لویی رو بگیره ولی با دیدن گوشی لویی روی میز، دندون‌هاش رو با حرص روی هم فشار داد و لگدی به پایه میز زد.

هیچ راه ارتباطی با لویی نداشت.

هیچ شماره ای...
هیچ آدرسی...
هیچ چیز!

دو روز...

چهل و هشت ساعت...

دو هزار و هشتصد و هشتاد دقیقه...

صد و هفتاد و دو هزار و هشتصد ثانیه...

در تمام این مدت، مدام به خودش لعنت میفرستاد و آرزو میکرد که کاش، زمان به عقب برمیگشت.

ولی زمان هرگز به عقب برنمیگرده. فقط میتازه و اهمیت نمیده که چند نفر رو پشت سرش جا میزاره. فقط میتازه و قبل از اینکه به خودت بیای، برای همیشه محو میشه‌‌..‌.

همیشه همینه؟ همه ادم ها انقدر دیر پشیمون میشن؟ همیشه انقدر زود، دیر میشه؟

"تقصیر منه...فقط خوب باش لویی! فقط خوب باش..."

دلشوره عجیبی، گریبان گیرش شده بود. اگه بلایی سر لویی میومد میتونست خودش رو ببخشه؟

dreamer [L.S]Where stories live. Discover now