chapter 5

328 91 109
                                    

در حصار سرم، سکوتی بی انتها قرار دارد...سکوتی که در نبودنت، مصرانه در گوشم جیغ میکشد...

===========================

نا باورانه، به رو به رو خیره شده بود. همه چیز عادی بود. همه چیز مثل همیشه بود. جاده خلوت تر از همیشه بود و حالا، باد سردی میوزید.

همه چیز عادی بود. همه چیز بجز تپش سرسام آور قلبش. همه چیز بجز عرق سردی که روی پیشونی اش نشسته بود. همه چیز بجز پسری که چند لحظه پیش، باهاش برخورد کرد و حالا، روی زمین افتاده بود...

باید فرار میکرد؟
باید کمکش میکرد؟

اگه این فقط یکی از اون حقه های قدیمی راهزن ها بود چی؟

لب‌هاش رو روی هم فشرد و نفس لرزانی کشید. اون پسر خودش پریده بود جلوی ماشین. تقصیر خودش بود. احتمالاً به زودی، یه نفر از راه میرسید و کمکش میکرد.

شاید حتی تا الان مرده بود!

با این افکار، فرمون رو کمی کج کرد و از کنار اون پسر گذشت. هنوز چند متر بیشتر ازش فاصله نگرفته بود که حس عجیب و سنگینی، به گلوش چنگ زد و اجازه نفس کشیدن بهش نداد.

پاش رو روی پدال ترمز کوبید و از آینه، به پشت سرش خیره شد. اون پسر، حتی کوچکترین تکونی هم نخورده بود.

"لعنت بهت!"

از ماشین پیاده شد و در رو کوبید. قدم های بلندش رو به سمت پسر کشید و کنارش، روی زانوهاش نشست.

دست‌هاش رو به آرومی، روی شونه های پسری گذاشت که روی زمین افتاده بود و سرش، به یک سمت خم شده بود.

موهای فندقی رنگش، اجازه مشخص شدن صورتش رو نمیدادند ولی رد سرخی که از کنار سرش روی جاده خودنمایی میکرد، کاملاً مشخص بود.

"فاک!"

دست‌هاش رو روی شونه های پسر تکون داد تا شاید کمی هشیارش کنه.

"هی پسر! صدای من رو میشنوی؟ میشنوی چی میگم؟"

با بیچارگی، سرش رو بالا گرفت و اجازه داد تا قطره اشکش، روی گونه اش بلغزه.

"لعنتی!"

با دقت و به آرومی، دستهاش رو پشت کمر و زیر زانو های لویی گذاشت و از روی زمین بلندش کرد.

با تعجب، به بدنش خیره شد.

"چقدر سبکی!"

dreamer [L.S]Where stories live. Discover now