二十五

232 104 227
                                    

╰┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈╯
ataraxia
· · ────────────── · ·

زین در طول تموم زندگیش هیچ لحظه‌ای تا این حد احساس نگرانی و اضطرار نکرده بود، این‌رو میشد از نفس‌های بی‌ثباتی که تقریباً با هر قدم شتابزده از لبهاش خارج می شد ثابت کرد. حتی درحالیکه جلوی اتوبوس نشسته بود‌ و کوله پشتیشو توی آغوشش میگرفت، همچنان سعی میکرد نفس‌ها و سرعت تپش قلبشو آروم کنه.
پوستش انگار نبض میزد و ماهیچه‌های زیرینش درد می کردن.
حتی وقت نکرده بود توی آینه صورتشو نگاه کنه چون باید قبل رسیدن دست پدرش بهش فرار میکرد. 

بالاخره نفس‌هاش به آرامش رسید و بازوهاش محکمتر دور کوله پشتی‌ای که روی زانو‌هاش بود پیچید، توی اون لحظات فقط سعی کرد قطرات قرمزی‌رو که به آرومی از بینیش می لغزید‌ و روی پیرهن سفید مدرسه‌ش میریخت رو بالا بکشه.

بالاخره ایستگاهی که همیشه اونجا پیاده می شد فرا رسیده بود و درحالیکه از پله‌ها پایین میرفت، خبر نداشت مسافرها و راننده‌ی اتوبوس در سکوت غلیظی با کنجکاوی بهش زل زدن، همه‌ی اونا انقدر سرسخت و ساکت بودن‌ که نمیتونستن بهش کمک کنن.

زین دوباره بینیشو بالا کشید، حین اینکه پلکهاش با ناراحتی به هم می‌خورد، پشت دهنش طعم گس خون‌رو حس می‌کرد. چشمای عسلیش به جایی جز پاهاش و پیاده‌رو نگاه نمی‌کرد.
وقتی به زمین نگاه میکرد، بعضی از نوشته‌های گچی‌ای که در اثر بارش بارونِ سپتامبر محو شده بود توجهشو جلب کرد و کودکهای کوچیکی به ذهنش خطور کردن.
از اینکه اون خط خطی های کوچیک و قشنگ در حال محو شدن بودن ناراحت میشد و با خودش امیدوار بود بچه‌ها دوباره بتونن به زودی اون نقاشی‌هارو بکشن.
یه گل قاصدک زرد که بنظر میرسید زیر پاهای مردم کمی له شده باشه تونست توجهشو جلب کنه و چشماش با دیدن اون نرم شد، گلبرگ‌های زرد روشنش زیبا‌ بودن زین کپی های زیادی از اون رنگ رو در قالب مداد رنگی داشت. به آرومی خم شد و قبل اینکه یبار دیگه راه رفتنشو آغاز کنه، اونو توی جیب بالاییش فرو برد. از خونه‌هایی که همیشه ازشون عبور میکرد گذشت تا بالاخره به خونه‌ای که براش گرم و دلنشین بود، رسید.

وقتی زنگ در به صدا دراومد و آنه درو باز کرد، از چیزی که دقیقاً دیده بود شوکه شد. این اولین بار بود که وقتی در رو باز میکرد زین رو با حالت کتک خورده و فجیعی میدید. اما ذهنش به خوبی می‌دونست که باید آروم باشه و پسرو نترسونه، درحالیکه به هیچ وجه نمی‌تونست جلوی نفس مضطربی که از دهنش بیرون می‌رفت رو بگیره.

" اشکالی نداره اگه هری‌رو ببینم؟" صدای کوچیکی از لب های شکافته‌اش بیرون اومد و اون دو چشم عسلیِ درشت با التماس به زن نگاه کردند، جوریکه قلبش بهم بپیچه.

"اون داخل نیست عزیزم با دوستاش رفته بیرون، اما تو بیا با من بشین ... چه اتفاقی افتاده؟"

Drαɯn Out Dreαms  ᶻ.ˢWhere stories live. Discover now