╰┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈╯
k e f e
· · ────────────── · ·چند هفته از دستگیری پدر زین میگذشت، هری و خانوادهش به شدت برای این پرونده تلاش کرده بودن تا زینرو از پدرش دور نگهدارن، اون روزا مادرش تا پاسی از شب نخوابیده بود تا شواهد بیشتری برای این پرونده از زین دریافت کنه. روند کمی طولانی شد اما نتیجهی خوبی داشت.
طول این فرآیند خسته کننده، زین بیشتر وقتشو بین خونهی هری و نانا سپری کرده بود و البته فشار کمی روی خودش حس میکرد چون، ذهنش در تلاش بود به سؤالای سختی که آنه و هری ازش میپرسیدن پاسخ بده. دو پسر تکالیف مدرسهرو باهم انجام میدادن و زین بخاطر اینکه هر روز با هری به مدرسه میرفت راحت تر بود، و آخر هفته ها زمانی بود که به خونهی نانای خود می رفت.
نانا سعی میکرد تا جایی که میتونست کمک کنه، حتی با وجود اینکه حرف زیادی علیه داماد پیرش نداشت. او فقط سعی کرده بود تا اونجا که ممکنه از زین مراقبت کنه و همونطور هم شد، هرچند اون یک روند طاقت فرسا بود، قاضی حکم داد که از این به بعد زین تحت مراقبت نانا قرار میگیره و در عوض مادرش مراقب ثانویه اون میشه، بعد اون تموم وسایل زین به خونهی نانا منتقل شد.
حتی زمانی که هری شروع کرد مستقل زندگی کنه، هیچوقت راههاشون جدا نشد، رفتن به مدرسه ادامه داشت و اینبار زین آخر هفتههاشو به خونهی هری اختصاص میداد و اون دوتا میتونستن به ماجراجوییها و شیطونیای کوچیکشون ادامه بدن، خواه این ماجراجوی رفتن به سینما یا رستورانهای مختلف باشه، یا فقط سفر به تخت هری. یا فیلمهای قدیمیرو تماشا میکردند، و یا برای گذروندن زمان شیرینشون همدیگهرو توی آغوش نگهمیداشتن.این روال زیبای جدید هنوز هم و حتی تا بینهایتها ادامه داره و حالا امروز توی آخر هفته، هری تصمیم گرفت برای یک بار هم که شده با دوست پسر زیباش شریک شه و یه گردهمایی کوچیک با خانواده و دوستاشون تشکیل بدن. و حالا توی یکی از روزهای گرم تابستون، درحالیکه غذاها توی حیاط سر سبز روی باربیکو بودن، اونا کنار هم میخندیدن، جوری که وقتی هری به آسمون آبی بالای سرش نگاه میکرد، میتونست حس کنه حتی اون ابرهای صورتی و کرکی به خوشحالیشون حسودیشون میشه.
بالاخره چشماشو از ابرهای حسود دور کرد و به پشت سرش، جایی که مادرش کنار میز غذا بود نگاه کرد، هیلی با یه بشقاب نان رول به سمتش میرفت و مثل همیشه عمیقا با هم مشغول صحبت کردن بودن. مثل زمانایی که بهشون سر میزد. حتی اون چند دست از لباسهای بچگی هری رو برای آلفی برده بود، هر از گاهی براشون آشپزی هم میکرد.
امروز الفی از توجه همهی افراد اطرافش در باربیکیو لذت می برد، و هری میتونست ببینه که چجوری لویی اون بچهی کوچولورو مثل یه هواپیمای کوچیک توی هوا گرفته و صداهای هواپیمارو از خودش درمیاره.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Drαɯn Out Dreαms ᶻ.ˢ
Любовные романыاون توی رویاهاش زندگی میکرد... جایی بین رنگ های قشنگ و نقاشی های توی دفترش ولی بالاخره روزی میاد که علاقشو به پسر قد بلند و موفرفری نشون میده؛ Start: 18 February 2022