384 143 145
                                    

╰┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈╯
lock and key
· · ────────────── · ·

" اون یکی عینکت به درد نخور بود لاو" نانا در حالیکه به نوه‌‌ ۱۷سالش نگاه می کرد با مهربونی گفت و به تمیز کردن عینک یدکی ادامه داد
زین بی سر و صدا روی کانتر آشپزخونه نشسته بود و هر از گاهی صدای فین فین کمی از بینیش خارج میشد...
درست مثل زمانایی که هنگام بازی صدمه می‌دید و نانا اونو میاوردش اینجا، پیشونیشو میبوسید و همراه حرفای قشنگش به زانوهای کوچولوش ضماد میزد که احساس بهتری داشته باشه.

"و تو مثل بادی هالی شده بودی(یه شخصیت)"مادربزرگش جلوتر اومد و زانو‌ی زینو قلقلک داد جوری که زانوهای پسر بلرزه و به دنبالش یه لبخند محو روی لباش بشینه.

"کاماان،پسر خوش تیپ.به نانات نگاه کن"
زین با لبخند کوچیکش به آرومی نگاهش کرد و اون زن مهربون با لبخند عاشقانه عینکو روی چشماش گذاشت.
خوب میدونست برای اینکه نوه‌شو آروم کنه باید به حرف بیارتش.
آروم گونه‌شو نوازش کرده و سمت کتری رفت تا برا هردوشون یه فنجون چای درست کنه.

"واقعا متعجبم چجوری بدون عینک تونستی بیای اینجا باید بیناییت بهتر شده باشه لاو."
زین آروم شونه‌هاشو بالا انداخت و نانا با لبخندش روشو برگردوند تا دلشکستگی‌هایی رو که در اعماق چشماش پنهون شده بودو قایم کنه
اون نوه‌شو به شدت دوس داشت.و از اینکه اونو درحال صدمه دیدن ببینه،قلبش میشکست
به اندازه کافی سخته نوجوونی باشی که نفهمی دور و برت چی میگذره.
خوب می‌دونست که زین بخاطر گیج‌کننده بودنِ اطرافیانش، خودشو برای خودش نگه می‌داره. می‌دونست زین نمیفهمه کیه.
و این همون چیزیه که غم انگیز بود.

اون انقدر مشغول تلاش برای درک اطرافیانش بود که متوجه نمیشد این خودشه که بقیه نمی‌فهمن.
این دنیای بزرگ براش یا هر کس دیگه‌ای با وضعیت زین ترسناکه،
اما آخرین چیزی که اون نیاز داشت این بود که هرروز تو خونه باهاش مواجه میشد.
زین نمیفهمید و هیچوقتم قرار نیست بفهمه چرا پدرش مشتای محکمی تو صورتش میزنه، همونطور که پدرو مادرش هیچوقت نفهمیدن چی در موردش اشتباهه.

"تام دیروز یه موش گرفت بخوره ولی اون پشمالوی خوش شانس قبلش فرار کرد"نانا موضوعو به کل عوض کرد و سر زین بالاخره بالا اومد.

"یه موش؟"

"اره یه موش.یکی از اون کوچولوها، به اندازه‌ی یه تخم مرغ
میتونستم صداشو بشنوم اون خیلی جیرجیر میکرد زینی.برو تو نشیمن ببین صداشو میشنوی؟"
زین سرشو بااشتیاق تکون داد و درحالیکه دفتر نقاشیش بین دستاش بود،از روی کانتر پایین پرید تا به سمت نشیمن بره.

Drαɯn Out Dreαms  ᶻ.ˢWhere stories live. Discover now