二十四

252 105 180
                                    

╰┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈╯
acrophile
· · ────────────── · ·

دردِ آرومی روی کمر زین پخش میشد که نمیدونست علتش چیه و مثل یه پاپی‌ای که دنبال دمش بود توی اتاق به دور خودش میچرخید تا مطمئن شه روی کمرش ردی از کبودی وجود داره یا نه؟ 
قبلا با جراحاتی شبیه این روبرو شده بود اما این فشار روی کمرش واقعا غیر قابل تحمل بود. هیچ ایده‌ای نسبت به اون نشان‌های بی‌رحمانه‌ای که روی ستون فقراتش بود، نداشت.
ذهن پسر بیچاره بهش اجازه نمیداد بفهمه این وضعیت عادی‌ای نیست. نمی‌تونست درک کنه چقدر وضعیت زندگیش اضطراریه.

زین توی جهان موازی یه زندگی‌ای داشت که مجبور نبود توی این شرایط زندگی کنه و به احتمال زیاد قدرت مقابله با اون‌رو داشت، میتونست توی اعماق وجودش شجاعت واقعی‌رو جست و جو کنه تا موقعیت بدش‌رو به کسی توضیح بده تا به یه جای امنِ دنیا منتقلش کنن. اما اینجا جهان موازی نبود و زین توی پوست زیتونی رنگش و یه جفت چشم عسلیِ درشتی که تمام جزئیات‌رو میتونست ثبت کنه، قدرتی برای مقابله با این وضعیت یا شهامت صحبت کردن در موردش‌رو نداشت. درست همونطور که درک درستی از هر چی که اطرافیانش داشتن رو نداشت. وضعیت اون واقعاً یه نفرین زیبا بود.
زین همچنین مطمئن نبود که هری چجوری از نقاط آسیب دیده‌ی اون خبر داره، بدون اینکه بفهمه پسر مو فرفری می‌تونه نگاهش کنه و تموم کبودی‌ها و داستان‌های پشت سرش‌رو بفهمه.
اون دو پسر نمیدونستن که چقدر خوب می تونن همدیگه‌رو بخونن. هرکدوم یه چپتر زیبایی برای دیگری بود.

ذهن زین سعی نکرد این سوالو طرح کنه که چرا هری می‌خواست اینجوری بغلش کنه، چون راحت و گرم بود. هری ازش خواسته بود روی پاهاش بشینه و پشتشو به قفسه‌ی سینه‌ش تکیه بده، به نظر می رسید پاهای بلند هری شکل بدن زین ‌رو توی آغوشش گرفته بود و توی گوشه‌ای از کلاس هنر به هم چسبیده بودن.

این موقعیت به زین اجازه داد تا روی نقاشی‌ای که از رشته کوه‌های مجله‌ی سفر و گردشگری بود بیشتر تمرکز کنه، چشمای عسلیش توسط کوه‌ها مسحور شده بود، قلبش مثل بال زدن می‌تپید، در حالی که تصور می‌کرد در جایی که عکاس باید ایستاده باشه ایستاده و به اطراف نگاه میکنه تا بفهمه نقاشی اون مکان باید چه شکلی باشه.
درخت‌های نقاشیش و گل‌های وحشیِ اون تموم کناره‌های کوه‌ها توی آغوش گرفته بودن. همون لحظه احساس کرد دستای هری روی باسنش مینشینه و کمی به خودش نزدیک‌ترش میکنه،جوریکه انگار گل وحشیشو وارد قلب زین کنه.

احساس نشستن چونه‌ی هری روی شونه‌هاش دوباره تکرار شد و مجبورش کرد لب پایینیشو گاز بگیره چون فرهای هری گوشش‌رو قلقلک می‌داد. پس تموم بدنش از کشیدن نقاشی ایستاد تا حس نزدیک بودن بدن هری‌رو درک کنه.

"کوه دوست داری کرکی؟"
به دنبال زمزمه‌ی عمیق هری لبخند زد، صورتش جهت چشماشو دنبال کرد و با دیدن تیله‌های سبز هری سرشو تکون داد و گفت؛
«یه روز، من و تو، نانا، هیلی و بچه‌ آلفی همه میریم کوه‌‌هارو ببینیم...»

Drαɯn Out Dreαms  ᶻ.ˢHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin