十七

270 118 190
                                    

╰┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈╯
verendus

· · ────────────── · ·

بنظر میرسید عقربه‌های ساعت‌ها با سرعتی تیک تاک می‌کردن که هیچ‌کس نمی‌تونست جلوشو بگیره. روزها و هفته‌های امتحانی به پایان رسیده بودن و حالا درست اون زمانی بود که خورشید روشن‌تر و گرم‌تر می‌تابید، و دانش آموزها شش هفته‌ی طولانی و آفتابی در پیش رو داشتند تا کلی استراحت کنن.
و از اونجایی که هری تنها یه هفته قبل پایان مدرسه، آزمون رانندگیش‌رو پاس کرده بود، تابستون بسیار نویدبخش به نظر میرسید.

یکی دیگه از جنبه‌های امیدوار کننده تو زندگی هری پسر زیبا و چشم عسلی‌ای بود که در هر دقیقه از روزش توی ذهنش جریان داشت و انگار هرگز نمیخواست اونجارو ترک کنه،حتی اگه یه ماه از قرار گذاشتنشون میگذشت،رابطه‌شون هنوزم اون فاز کاپل‌های تازه‌رو ترک نکرده بود.
بوسه‌های یهویی‌ای که توی هر فرصتی دزدیده میشدن،یا هیجان هل دادن زین به سمت لاکرها و کشیدن لب پاینیش لای دندوناش درحالیکه بعدش با عجله سمت کلاسش فرار میکرد و زین‌‌رو با گونه‌هایی سرخ از سرِ حمله‌ی پر شورش به لبهاش تنها میذاشت،اینا همه فوق العاده قشنگ بود و دونستن اینکه کارش باعث شده زین اینجوری سرخ بشه، واقعاً وضعیت‌رو براش غیرقابل مقاومت میکرد.

البته که هنوزم همه‌ی اون دزدکی‌ها همون تاثیرو روی وجدان هری میذاشتن اما اون طوفانِ احساس گناهو از گودال روحش کنار میزد و سعی میکرد روی قهقهه‌های روحنواز زینی تمرکز کنه که هر وقت از راهروی شلوغ عبور میکرد از دهنش میلغزید و هری از فرصت ازدحام استفاده کرده و در حالیکه از کنار پسر می گذشت، دستی به دستای نرمش میکشید و زین‌رو کلی خوشحال میکرد.
نفهمید چرا وجدانش هنوز باهاش سر جنگ داره. بیشتر کاپل‌ها رابطه‌شون‌رو مخفیانه شروع میکردن، این خیلی عادی بود.

هری به زین گفته بود ساعت هفت صبحِ جمعه،جلوی کوی محل زندگیش واسه یه سورپرایز همدیگه‌رو ملاقات کنن و زین از شب قبل ساعتشو روی ساعت 6 کوک کرده بود و حالا با یه پیراهن چهار خانه و شلوار جین آبی خونه‌ی مادرشو ترک میکرد تا هر‌ی‌رو ببینه.

از ابتدای تابستون، اون دو پسر جدایی ناپذیر بودن.
اگه هری تو خونه‌ش بود،مطمئنا زین‌رو هم با خودش می‌برد
دو دوست پسر تا حد امکان زمان بیشتری رو باهمدیگه سپری میکردن‌ اما هری بازم ازش سیر نمی شد.

ساعت‌های طولانی از روزو توی باغ خونه‌ی هری با تفنگای آبی میدویدن یا زیر پرتوهای خورشید زیبا، روی ترامپولین همدیگه‌رو تو آغوش میگرفتن و شب‌ها همیشه کنار شومینه زیر آسمون پر ستاره منتظر ماه می‌موندن،در مورد هر چیزی صحبت می‌کردن و چشماشون همیشه به لب‌های هم خیره می‌شد
حتی اگه حرفی واسه گفتن نبود، سکوت مشترکشون هم به همون اندازه طلایی و آرامبخش بود.

Drαɯn Out Dreαms  ᶻ.ˢWhere stories live. Discover now