471 157 137
                                    

╰┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈╯

orphic

· · ────────────── · ·

"زین...زین مالیک!"

صدای تند و بلند دبیر انگلیسی بطور ناگهانی تو ذهن زین پیچید و وادارش کرد به سرعت از روی صندلیش بلند شه
همیشه وقتی معلماش اینجوری صداش میزنن،وحشت زده میشه، اگرچه دلیلشو نمیفهمه.
با دیدن اخم خفیف اون زن،انگشتای ظریفش دور قلم سیاهی که باهاش دو پرنده میکشید حلقه شد،جوری که انگار میتونه با اینکارش نقاشیشو از نگاه خیره‌ی اون حفظ کنه.

"میشه حواستو جمع کنی لطفا؟ اگه نمیخوای تو فعالیتای کلاس شرکت کنی،اقلا باید خوب به درس گوش بدی»
زین به این امید اینکه دبیرش صفحات باز دفترشو ندیده باشه، کوتاه سرشو تکون داد و نشست.

نگاهی به اطراف کلاس انداخت و نگاهش به دو پسری که نزدیکش نشسته بودن قفل شد
درمورد اسمشون مطمئن نبود اما اون پسر بوری رو که با صدای آهسته و بم صحبت میکرد و لبخندِ بی‌اختیاری‌رو روی لباش میاورد ،میشناخت.

گاهی وقتا که سر کلاس زبان انگلیسی ناراحت میشه،فقط آرزو میکنه کاش اون پسره دستشو واسه پاسخ دادن بلند کنه تا بتونه بار دیگه نحوه بیان کلماتی که مثل شعر ادا میکردو بشنوه.

تا اینجا، گفتن کلمات «خوبی؟»، «شکسپیر» و سپس «عامم»که وقتی تحت فشار معلم بود، بین جمله‌هاش می‌گفت،مورد علاقه‌ش بود.
همیشه توجه میکرد که چجوری موهای فرشو تو صورتش میریزه و بعد کنارشون میزنه.

اون پسرِ سبزه‌ی کنارش که فقط یک اینچ از فرفری بلندتره،یه عادت داشت که همیشه زین‌رو شگفت‌زده میکرد.
هر وقت کلاس ساکت میشه، صدای ضربه‌های خفیف از روی میز پسرها میاد، و این چیزی نیست جز صدای انگشتای پسر سبزه که با ریتمی خاص و موزونی روی میز ضربه میزد.

چند بار سعی کرده بود حرکاتشو تکرار کنه، اما هیچ وقت خوب نمیشد. به نظر می‌رسید اون پسر تقریباً بطرز ناخودآگاهی این کارو انجام میداد که گاهی باعث می‌شد پسر فرفریِ کنارش بهش سقلمه بزنه و در نهایت زین مجبور میشد دربرابر خندیدن مقاومت کنه.

اونا واقعاً باحال بودن ولی زین هیچ علاقه‌ای به ایجاد دوستی باهاشون نداشت.ذهن اون نمیتونست درگیر صحبت‌های روتین با مردم باشه.
فقط یه بار تو یه روز بد نقاشیِ اونارو کشیده بود تا یاد شوخی‌های خنده دارشون بیفته و باعث خوشحالیش بشه.

زین دلایل زیادی داشت که مردمو درک نکنه،چیزای کوچیکی بود که حین بزرگ شدن میدیدو میفهمید،اما دلیل اصلیش این بود که به نظر می رسید هیچ کس دوستش نداشته

نفهمید چرا باید با افرادی که باهاش حرف نمیزنن، صحبت کنه. یا اصلا چرا باید صحبت کنه
وقتی حرف میزد، هیچ کس درکش نمیکرد،البته بجز مادربزرگش... اون تنها کسی بود که درکش میکرد
به فنجون‌های چایی که با هم تقسیم می‌کردن و همچنین به کیکی که بعد مدرسه براش میپخت،فکر میکرد و هیجان‌زده میشد
امروز قرار بود بره پیشش

Drαɯn Out Dreαms  ᶻ.ˢWhere stories live. Discover now