part40

541 143 114
                                    

دکمه پیرهن زرشکی رنگشو بست روشو از آیینه برگردوند:حالا منم حتما باید بیام؟

خودشو پشت ته رسوند و دستاشو روی شونش گذاشت:بله حتما باید بیای، اولا که مامانم دعوتت کرده زشته نیای بعدشم من بدون تو بهم خوش نمیگذره.

_آخه خجالت میکشم.‌
+خجالت نداره که با هم سفر رفتیم

_ولی من هیچی از اون سفر یادم‌ نمونده. اگه سوتی بدم چی؟

+وقتی بهت میگم نگران نباش، نباش، خودم حواسم بهت هست. تو سعی کن کمتر حرف بزنی فقط همین.

لباشو جمع کردو روی کاناپه کوچیک زیر تخت نشست.
ت:میگم من قراره تا کی مثل یه آدم بی مصرف باشم

کنارش نشست و دستاشو گرفت: ببینم کی گفته تو بی مصرفی؟

ت:خب از گذشته که هیچی یادم‌ نمیاد کاریم که بلد نیستم بکنم حتی من سواد خوندنم ندارم

+مگه چیمی مرده که این حرفا رو میزنی خودم بهت یاد میدم، اصلا از امشب کلاس خصوصی برات میزارم خوبه؟پاشو بداخلاقی نکن.
بی حال از جاش بلند شد و آهی کشید.
☆☆☆☆☆☆☆
سر میز شام نشسته بودند.
مامان جیمین ظرف مرغ سرخ شده رو سمت تهیونگ گرفت:چرا چیزی نخوردی یکم از مرغ بردار.

تهیونگ یه تیکه مرغ کوچیک برداشت و تشکر کرد.
*میدونی من خیلی خوشحالم که جیمین تنها زندگی نمیکنه اینطوری میتونم راحت ازش خبر بگیرم

جیمین به اعتراض گفت:نکنه قراره تهیونگ نقش جاسوسو براتون بازی کنه این حرفا چیه که میزنید.

*خب تقصیر خودته تو خیلی مرموزی معلوم‌ نیست دوست دختر داری یا نه تو که چیزی نمیگی لااقل میتونم از تهیونگ بپرسم
راستی تهیونگ جان جیمین تا حالا دختری رو به خونش نیاورده؟

تهیونگ که داشت مرغ میخورد غذا توی گلوش پرید و چند بار سرفه کرد.

+مامان معلوم هست داری چی میگی؟

تهیونگ لبخند مصنوعی زد:خب اگر میگید جیمین‌ مرموزه پس میتونه دوست دخترشو از منم پنهان کنه.

*آره اون واقعا مرموزه توی دوران دبیرستان هر ماه یکبار دوست دختر عوض میکرد ولی از هیچ کدومشون خبر نداشتم.

تهیونگ با پوزخندی به جیمین‌ نگاه کرد:جیمینا مثل اینکه خیلی فعال بودی.

جیمین هول شده گفت:اون برای دوره دبیرستانم بود اون موقع نوجوون بودم الان دیگه وقت اینکارارو ندارم.

*شما چی؟ دوست دختر ندازی؟
تهیونگ به جیمین نگاه کرد خواست جواب بده که جیمین زودتر ازش به حرف اومد:نخیر مامان دوست دختر نداره بنظرت خصوصی نبود سوالت؟

پدر جیمین که تا اونموقع ساکت بود گفت:تو هم همون رشته جیمینو خوندی؟ منظورم دامپزشکیه

+نه بابا تهیونگ هنوز دانشگاه نرفته چون رشته ای رو که دوست داره انتخاب نکرده.

(روباه کوچولوی من) my littel fox🦊Where stories live. Discover now