part9

1.2K 235 137
                                    

بعد از ظهر جیمین از سرکار برگشت.

درو آروم باز کرد. منتظر بود مثل همیشه تاتا بپره بغلشو شیطونی کنه.

با صدای بلندی صداش زد:تاتا بابایی، کجا موندی پس؟

بدو بیا ببین بابایی برات چی خریده.
عروسک روباهی که دستش بود رو تکون داد.
ولی خبری از تاتا نشد.

با دیدن آدمی که روی مبل خوابیده بود یهویی یاد اتفاق صبح افتاد. با ناراحتی نگاش کرد.

دلش برای تاتای خودش تنگ شده بود.
آروم به سمتش قدم برداشت هنوز غرق خواب بود.

جیمین به صورت مظلوم و آرومش نگاه کرد. دستاشو سمت صورتش برد که چشمای تاتا همون موقع باز شد.

برای یک لحظه با هم چشم تو چشم شدن.
جیمین به چشمای درشت و عسلیه تاتا خیره شد.

تاتا با دیدن جیمین بالای سرش ترسید و تو خودش جمع شد.

+نترس آروم باش کاریت ندارم.

تاتا آروم  از سر جاش بلند شدو روی مبل نشست.
جیمین درست بغل دستش نشست.

+میتونی حرفامو بفهمی؟
تاتا با مردمکای لرزون به جیمین نگاه کرد.

+هوفففف فکر کنم یکم کارم باهات سخت شده. نمیدونم باید باهات چیکار کنم؟

چطور پیش خودم نگهت دارم از طرفیم دلم نمیاد بفرستمت بری.

تاتا خیلی از حرفای جیمین سر در نمیاورد ولی از طرز حرف زدنش فهمید که خطری تهدیدش نمیکنه.
بالاخره این همون جیمین بود که مدتی پیشش مونده بود.

از نظر غریزی میتونست حس کنه جاش پیش جیمین امنه.

نگاهش سمت عروسک روباهی که توی دست جیمین بود افتاد. با کنجکاوی نگاش کرد.

جیمین رد نگاهشو دنبال کرد و به دست خودش رسید.
+میخوایش؟اینو برا تاتا گرفتم یعنی بهتره بگم برا خودته.

عروسکو سمت تاتا گرفت.

تاتا که اولش حس میکرد یه حیوونی چیزیه با ترس خودشو عقب کشید.

+نترس تاتا این فقط یه عروسکه کاریت نداره ...نگاش کن...

خیلی آروم عروسکو بین دستای تاتا گذاشت.

+خودت ببین این باهات کاری نداره.
تاتا زیر چشمی عروسکو نگاه کرد.

خیلی کیوت و ناز بود انگاری خودشم ازش خوشش اومده بود.

چند باری نوک انگشتشو بهش زد وقتی دید خطری براش نداره بالاخره دستش گرفت.

برای چند ثاتیه محو عروسک شده بود.
اون عروسک درست شبیه خودش بود البته که تاتا هیچ وقت خودشو تو آیینه ندیده بود.

جیمین وقتی دید تاتا غرق در نگاه کردن به عروسک شده بی اختیار با دیدن صورت مبهوت و شگفت زده ش لبخند زد.

(روباه کوچولوی من) my littel fox🦊Where stories live. Discover now