Part 20🤍

963 218 146
                                    

ووت فراموش نشه
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


اوه خدای من ...

- الان خودمو میرسونم.

اینو گفتم و بلند شدم. مسیر بیمارستان طولانی تر از همیشه به نظر میرسید.
انگار که زمان کش می اومد! باورم نمیشد همین چند ساعت پیش بک رو اونجا برده بودم.

انگار یک سال گذشته بود...

با عجله خودمو به بخشی که مادر بک بستری بود، رسوندم. پرستار بخش با دیدنم اومد سمتم:

- آقای پارک ... از این طرف ...

وارد راهرویی شدیم و اونجا تونستم بک رو ببینم که تک و تنها مثل یه بچه ی سردرگم روی نیمکت بیمارستان نشسته بود.

بازوهاشو بغل کرده بود و سرش به حدی خم بود که اشک هاش مستقیما روی زمین میریختن.

خودشو آروم آروم تکون میداد، مثل کسی که داره لالایی میخونه.
اما هیچ صدایی ازش در نمیومد.

این پسر حتی گریه اش هم ساکت بود!

با دیدن حالش حس کردم قلبم فشرده شد. بخاطر تمام بلاهایی که سرش آوردم شرمنده شدم!
شرمندگی!!!
فکر میکنم اولین باری بود که چنین احساسی رو تجربه میکردم!

مثل همیشه این پسر تمام معادلاتمو به هم ریخته بود!

متوجه حضورم نشد،اصلا انگار توی این عالم نبود!
شاید هم متوجه شد اما اونقدری براش مهم نبود که بخواد عکس العملی نشون بده!

کنارش ایستادم و در حالی که دستمو به نرمی روی شونه اش میذاشتم زیر لب صداش کردم:

- بک....

یهو ثابت شد ... آروم سرش رو بلند کرد، چشم هاش پف کرده بود و سرخ بود. با چشمهای اشکی چند ثانیه توی چشمهام زل زد و بعد چونه اش شروع به لرزیدن کرد. در حالی که اشکهاش با شدت بیشتری پایین میریختن، زمزمه کرد:

- چان ... مامان...مامانم منو تنها گذاشت ...

نمیدونستم چی باید بگم. مغزم قفل کرده بود،کنارش نشستم و شونه اش رو بغل کردم:

_بک...عزیزم

- چان ... مامانم ... ترکم کرد ...

هقی زد و با صدای لرزونی ادامه داد:

_حالا...حالا دیگه بی کس ترین آدم....آدم روی زمینم...دیگه هیچکسو ندارم...

- نه بک... اون همیشه تو قلبته... کنارته...

- کاش منم میبرد ... کاش منم با خودش ببره...

محکم تر توی بغلم فشردمش. یکی از دستامو نوازش وار روی کمرش کشیدم و دست دیگم رو بین موهای نرم اما آشفته اش فرو بردم:

- این حرفو نزن ... تو هنوز خیلی چیزها هست که تجربشون نکردی!

سرش رو به شونه ام تکیه داده بود و دستهاش رو روی پهلوهام محکم کرده بود‌. چهره اش رو نمیدیدم اما از فین فین هاش میتونستم بفهمم هنوز داره گریه میکنه:

ContractWhere stories live. Discover now