𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒🤍

1.3K 239 101
                                    

بکهیون

خواستم بلند شم که در اتاق باز شد.

با ترس ملحفه رو کشیدم دور تنم که یه خانم میان سال با لباس سفید مشکی خدمه وارد شد.

لبخندی به من زد و گفت:

- نهارتونو آوردم آقا.

سینی که دستش بود رو گذاشت رو پا تختی و نگاهم کرد.

- میخواین حمام رو براتون حاضر کنم؟!

با خجالت خودمو جمع کردمو گفتم:

- نه مرسی ...

- چیزی لازم ندارین ؟

- نه ممنون

یکم تو سکوت بهم خیره شدیم که اون خانم گفت:

- من هانا هستم .

سر تکون دادمو گفتم:

- منم بکهیون هستم ....

مشکوک نگاهم کرد و گفت:

- تو از اونا نیستی نه ؟

سوالی نگاهش کردم و پرسیدم:

- کدوما!!؟

سر تکون داد و گفت:

- مهم نیست. کاری داشتی کافیه دکمه کنار تختتو بزنی بکهیون. امشب یه مهمونی مهم هست آرایشگر ساعت 7
میاد برای درست کردن موتون.

- مهمونی مهم ؟

سر تکون داد

- اما من لباس مهمونی نیاوردم.

دوباره ابروهاش رفت بالا

- فکر کنم اون کمد به اندازه کافی لباس سایزتون توش باشه .

خودمو رو تخت جمع و جور کردمو گفتم:

- خب مال من نیستن که

متفکر سر تکون داد و رفت سمت در و گفت:

- نه تو از اونا نیستی ... این لباسا مال تو هستن تا وقتی که اینجایی

سوالی به رفتنش نگاه کردم .درو بستو منو با سوالام تنها گذاشت.

تمام بدنم درد می کرد.اولین کاری که باید بکنم یه دوش بود. از رو تخت بلند شدم اما ملحفه هنوز دورم بود. کیف لباسام نبود . گوشیمو برداشتمو به مامان زنگ زدم . اما جواب نداد . به بیمارستان زنگ زدم پرستار گفت مامانو بردن برای آزمایش های قبل عمل. باید میرفتم پیشش. پرستار گفت احتمالا پسفردا عمل میکنه. باید پیشش باشم.
ساعت 2 بود. اگه زود دوش بگیرم میتونم قبل ساعت 7 مامانو ببینمو برگردم.

رفتم سمت حمام که بیشتر به یه اتاق بزرگ شبیه بود تا حمام. نتونستم در برابر وان بزرگش مقاومت کنم
شیر آبو باز کردمو سینی که هانا آورده بودو با خودم بردم حمام. حالا که امکانات هست چه خوبه ازش یکم استفاده کنیم .

ContractWhere stories live. Discover now