𝐏𝐚𝐫𝐭 10🤍

1K 208 71
                                    


تائو اینبار نمی تونست فرار کنه‌. دانا رو به بک گفت

- خب آقای بیون... چطوره از خودتون بگین و از آشنائیتون با آقای پارک.

بک مودبانه خندید و گفت:

- خیلی سوال کلی و سختیه ...

به زکاوتش آفرین گفتم . میدونستم آدمی نیست همه ماجرا رو راحت لو بده.

دانا گفت:

- خب از خودتون بگین.

- من چیز زیادی برای گفتن ندارم ... بازاریابی خوندم و تو رستوران شب روشن کار میکردم.

- در حال حاضر کجا شاغل هستین؟

خودم جواب دادم.

- در حال حاضر بک با من کار میکنه.

دانا سر تکون داد و پرسید:

- با آقای پارک کجا آشنا شدین؟

- تو رستوران شب روشن... من سفارش ایشونو بردم و ...

باز خودم جواب دادم.

- یه سفارش ساده برام آورد اما قلبمو با خودش برد .

بک شیرین خندید و واقعا گونه هاش سرخ شد‌.

دانا پرسید:

- آقای بیون... میتونم راجب خانوادتون سوال بپرسم؟
برخورد اونا وقتی فهمیدن شما با آقای پارک هستین چی بود ؟

پس داشت وارد بحث خانواده میشد. به هدفم نزدیک می شدیم. چشمای بک از اشک پر شد و گفت:

- خانواده من فقط مادرم هستن که متاسفانه تو کماست .

دستشو گرفتمو نوازش کردم. دانا پرسید:

- پدرتون چی ؟ اون چی شد ؟

- پدرم وقتی هفت سالم بود فوت شد.

دانا برگه هاشو ورق زد و گفت:

- پس آقای لی جونسو ناپدری شما میشدن ؟

رنگ از روی بک پرید و من گفتم:

- بله ناپدری بک بود و فکر نمیکنم مناسب باشه وارد بحث بشیم.

دانا گفت:

- اما اگه بخوایم علیه اظهارات آقای هوانگ ... مصاحبه ای بدیم باید این قضیه رو کامل بدونیم.

اینجا نوبت ضربه زدن من بود. قبل اینکه بک چیزی بگه گفتم:

- مسئله بین بک و ناپدریش هر چیزی بود تموم شده... از اون گذشته اون پرونده جز پرونده های امنیت ملی حساب میشه و بیان یا انتشار اون طبق قانون جرم محسوب میشه.

چشم های دانا و همکاراش گرد شد. برق خوشحالی توش نشست.

دانا سر تکون دادو گفت:

- پس که این طور ...

بک آروم گفت:

- مگه تائو چی گفته ؟

ContractWhere stories live. Discover now