𝐏𝐚𝐫𝐭 13🤍

1K 156 41
                                    

بکهیون

بدن ظریف بکو بغل کردمو بلند کردم، سرشو گذاشت رو سینه ام و هق های آرومی میزد.

حس بدی داشتم.
احساس عذاب وجدان داشتم.
من که کاری نکرده بودم.
پس این حس برای چی بود.

بکو بردم اتاقم و روی تخت گذاشتم، کنارش دراز کشیدمو بغلش کردم.

موهاشو نوازش کردم تا کم کم آروم شد.

دکمه ریموت سقفو زدمو سقف متحرک بالای تختم کنار رفت.

بک با تعجب به سقف نگاه کرد. با دیدن آسمون صاف و ستاره هاش زیر لب گفت:

- وای چان ... این عالیه ....

- میدونستم خوشت میاد.

تمام سقف اتاق باز شده بودو با یه شیشه خیلی شفاف از آسمون جدا میشد.

قسمت دوست داشتنی اتاقم بود. کمرشو نوازش کردمو گفتم:

- خیلی بهم آرامش میده.

تو بغلم جا به جا شدو به سمت آسمون خوابید.

- بی نظیره ... هم رو تختتی ... هم زیر سقف ستاره ها ... ماه هم دیده میشه ؟

به ساعتم نگاه کردمو گفتم:

یه ساعت دیگه میرسه تو دید ما ...

- اوه ...

موهاشو بوسیدم.

- دنیا خیلی زیبائی ها داره ...

سر تکون داد.

آره ... اما ...

- اما چی ؟

- اما برا همه نیست ... این آسمون الان برا منو تو که تو گرم و نرمی این تخت هستیم تماشاش دلنشینه . برای اون بیخانمان تو پارک که روی زمین سفت و سرد خوابیده نیست.

میدونستم حق با بکه.

سر تکون دادمو گفتم:

- متاسفانه ...

- من میدونم تو به خیلی از خیریه ها کمک میکنی چان... این کارت قابل تقدیره ...

چیزی نگفتمو عطر موهاشو نفس کشیدم.

تو سکوت کنار هم به آسمون خیره بودیم. ازش پرسیدم:

- گرسنه ات نیست ؟

- یه کوچولو

تلفن کنار تختو برداشتمو به هانا گفتم برامون یه سینی شبانه آماده کنه.

وقتی بهش گفتم برا منو بک یه سینی آماده کن و بیار اتاقم با بهت پرسید.

- اتاق خودتون.

آره ای گفتمو قطع کردم.

عادت نداشتم خلوت اتاقمو با کسی قسمت کنم اما امشب دوست داشتم بک اینجا پیشم باشه.

ContractWhere stories live. Discover now