Part 43⛓

5.8K 603 279
                                    


توی وان تکیه به قفسه سینه ی پسر بزرگتر نشسته بود. بدن گرم تهیونگ پشتش بود با دست هاش بدن پسر کوچیکتر رو لمس و نوازش می کرد، حتی از کوچیکترین قسمت هم نمی گذشت!

سرش رو پایین برد و روی زخمی که به بازوی جونگوک زده بود رو چندبار بوسید. جای گلوله ی دیگه ای هم روی اونیکی بازوش بود. اون بازرس هم طی این مدت کم صدمه ندید! با دست های کشیده اش شکم جونگوک رو نوازش کرد و زیر گوشش زمزمه وار لب زد:
_ چرا ساکتی؟
پسر کوچیکتر سعی داشت از تک تک لحظه هایی که می گذشت استفاده کنه. سرش رو از پشت روی شونه ی راست تهیونگ گذاشت و به کاشی های مقابلش خیره موند و با لبخند محوی که رو لب های قلمیش جا خوش کرده بود لب زد:
_ نمی خوام با حرفام اذیتت کنم، ترجیح می دم تو سکوت از کنارت بودن لذت ببرم!
بین ابروهای پسر بزرگتر اخم ضعیفی جا خوش کرد، رو شونه ی پسر تو آغوشش رو بوسید و گفت:
_ سوالی که ذهنت رو درگیر کرده بپرس.

جونگوک ابروهاش رو بالا انداخت، اون از کجا می دونست که سوال داره؟! آب دهنش رو قورت داد و با خنده گفت:
_ چرا باید بپرسم وقتی تو به هیچکدوم از سوالام جواب نمی دی و مدام در حال طفره رفتنی؟
دست تهیونگ نوازش وار بالاتر رفت، بعد از کمی مکث لب زد:
_ بپرس.
پسر کوچیکتر آه کشید، تکیه اش رو از تهیونگ برداشت و سمتش چرخید، وان مورد علاقه اش به اندازه ی کافی بزرگ و جاگیر بود.
پس می تونست به راحتی سمت تهیونگ بچرخه و به صورت قشنگش خیره بمونه. زانوهاش رو بالا برد و دست هاش رو دورشون حلقه کرد.
نگاهش رو به اون تیله های اقیانوسی دوخت و گفت:
_ برنامه ات بعد از رفتن من چیه؟
پسر بزرگتر دستش رو دراز کرد و از روی سکوی کنارش سیگار و فندک مورد علاقه اش رو برداشت.

سیگارش رو روشن کرد، کام عمیقی ازش گرفت. نگاهش رو به سقف دوخت و دود رو بیرون فوت کرد. بعد از سکوت کوتاهی پاسخ داد:
_ همونطور که گفتم ادلر و لی لی رو پیش خودم میارم و ازشون مراقبت می کنم.
پسر کوچیکتر لحظه ای با حسرت واضحی به تهیونگ نگاه کرد و با خودش گفت: «کاش می شد من جای ادلر کنارت می موندم...»
بی توجه به دردی که تو قلبش پیچید نفس عمیق کشید و با لبخند مصنوعی ای که روی لب هاش نشست سر تکون داد:
_ عالیه، ولی یه چیزی ذهنم رو مشغول کرده...
با صورت ناراحت و گرفته در حالی که به صورت مرد مقابلش نگاه می کرد ادامه داد:
_ نکنه... قراره بعد از این چند روز بلایی سر خودت، لی لی یا ادلر بیاری. نمی دونم چرا حس خوبی به حرفا و رفتارات ندارم، چون تو هر کاری ازت بر میاد. نکنه باز دیوونگی کنی و برای خودت تصمیم اشتباه بگیری!

تهیونگ پوزخند زد، کام عمیق دیگه ای از سیگارش گرفت و لب زد:
_ لازم نیست نگران باشی بیبی، همونطور که می دونی...
نگاه سردش رو به چشم های مشکی پسر مقابلش دوخت و سرش رو سمتی متمایل کرد و دود سیگار رو بیرون فوت کرد و ادامه داد:
_ من عاشق ادلرم و لی لی هم خواهرمه اگه می خواستم بلایی سرشون بیارم لازم نبود ازت بخوام برای یه مدت کوتاه بهم یه خونه بدی! در ضمن...
صاف نشست و مثل جونگوک زانوهاش رو به شکمش چسبوند و در ادامه گفت:
_ فقط برای یه مدت کوتاه اینجا می مونیم تا من بتونم پول و سندهای مورد نیازم رو پیدا کنم و به دست بیارم بعدش از کره
می ریم...
و نگاهش رو به نقطه ی دیگه ای دوخت و با همون اخم جذابش برای چندمین بار از سیگارش کام گرفت.

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now