Part 38⛓

5.4K 580 249
                                    


قلبش به تپش تندی افتاد، نفس عمیق کشید و زیر لب زمزمه کرد:
_ تـ... تهیونگ...
نتونست طاقت بیاره، قلبش بدجوری داشت تند می زد، نوارهای زرد مقابل در ورودی رو بالا زد و وارد عمارت شد، با دیدن اون همه جنازه ی روی هم افتاده و عمارتی که تبدیل به حمام خون شده بود اخمی کرد و به پله های عمارت خیره موند. بی معطلی سمتشون دویید، ازشون بالا رفت. هر لحظه تپش قلبش شدیدتر می شد، بالاخره به راهرو رسید. با دیدن صحنه ی مقابلش وا رفت. تهیونگ رو دید مقابل در اتاق خودش ایستاده و اسلحه اش رو سمت سه تا از همکارهاش نشونه گرفته بود...
«تهیونگ داشت از مارلون و می یونگ محافظت می کرد؟!»
چند قدم دیگه جلو رفت، ظاهرش رو حفظ کرد. قدم هاش رو محکم برمی داشت. آه کشید و به یونگی خیره شد، تیر خورده و روی زمین افتاده بود...

با مخاطب قرار گرفتنش توسط تهیونگ، نگاهش رو از یونگی گرفت و به صورت برافروخته اش چشم دوخت.
از بین دندون های چفت شده اش با صدای خشدارش غرید:
_ بازرس جئون... به این همکارهای کثافتت بگو راحتمون بذارن وگرنه شلیک می کنم!
قلب جونگوک تیر کشید، لحن تهیونگ غریبه و سرد بود. کمی هم کشنده! باعث می شد تا مغز و استخونش بسوزه. اون نگاه خونین و آتشین متعلق به اون بود؟ این حقش نبود. تو همون حال هم قلبش داشت بی تابانه برای اون مرد جذاب می تپید...
آب دهنش رو قورت داد، تا همینجا هم سه تا از همکارهاش صورت تهیونگ رو دیده بودن و کار از کار گذشته بود. اون مردک لجباز احمق کار دست خودش داد. نفس گرفت و با لحن سردی فریاد زد:
_ جـ... جرم خودت رو از این سنگین تر نکن کیم ویکتور... اسلحه                      رو بنداز زمین!

یکی از افسرها اسلحه اش رو سمت قلب تهیونگ نشونه گرفت و با فریاد گفت:
_ بندازش زمین و خودت رو تسلیم کن!
پوزخندی زد و ادامه داد:
_ اینجا آخر خطه و من خوشحالم که صورت کریهت رو دیدم و برای دستگیر کردنت اینجام!
جونگوک پلک هاش رو روی هم فشرد، تحقیر شدن تهیونگ قلبش رو به درد می آورد...
تهیونگ خندید، مگه صدای خندیدن یه آدم تا چه اندازه می تونست دردناک باشه؟
وقتی یکی می خنده نمی شه تشخیص داد پشت اون نقاب خندونش چی می گذره، ولی جونگوک می تونست حس کنه اون غم و درد پشت خنده ی تلخ تهیونگ رو... تا این اندازه اون مرد دوست داشتنی و پر درد رو بلد بود...

لحظه ی بعد لبخند از روی لب هاش محو شد و با فریاد بار دیگه اخطار داد:
_ از اینجا گمشین، بذارین بریم وگرنه شلیک می کنم!
و این بین مدام به یونگی نگاه می کرد، بنظر می رسید از هوش رفته بود. یا شاید هم مرده بود؟ قبل از اومدن جونگوک به اونجا چندبار برای ترسوندن اون سه پلیس احمق به سقف شلیک کرد. مارلون و می یونگ رو توی اتاق خودش انداخته و راه مخفی رو نشونشون داده بود. حالا «اون سه نفر صورتش رو دیده بودن!» بدنش از شدت عصبانیت می لرزید، باز هم اخطار داد:
_ برای آخرین بار می گم...
قبل از اینکه جمله اش رو به پایان برسونه یکی افسرها خواست بهش شلیک کنه که تهیونگ فهمید، چشم هاش درشت تر شد، نبض شقیقه هاش می زد، با بی رحمی یه گلوله وسط پیشونی افسر احمق خالی کرد. افسر بی جون چند قدم دیگه جلو رفت و روی زمین افتاد. جونگوک شوکه به تهیونگ خیره موند.

The Trap | VKOOK Onde histórias criam vida. Descubra agora