Part 18⛓

5.8K 692 291
                                    


بالاخره به عمارت رسیدن، جونگوک بی توجه به ویکتور از ماشین پیاده شد و سمت عمارت قدم برداشت. ویکتور هم چیزی نگفت و جلوشو نگرفت. به اندازه ی کافی مثل یه احمق احساساتی رفتار کرده بود و گند زده بود. در واقع شورش رو درآورده بود!
از پله ها بالا می رفت و به حرف های ویکتور فکر می کرد. بینهایت خسته بود. دیشب پلک روی هم نذاشت، چون پزشک ویکتور گفته بود که شب دردش بیشتر میشه!
ضربه ی محکمی به پشت سر خودش زد. تمام مغز و فکر و ذکرش شده بود ویکتور!
نفس عمیق کشید و مستقیم سمت اتاق خودش قدم برداشت. حاضر بود همه چیزشو بده اما خواب راحتی داشته باشه، دلش هوای خونه ی خودش و هوسوک هیونگش رو کرده بود. سعی کرد بهش فکر نکنه، وارد اتاقش شد و حتی بدون اینکه لباس هاش رو عوض کنه تقریبا روی تخت شیرجه زد!
و طولی نکشید که از شدت خستگی خوابش برد..
زیر دوش ایستاده و داشت موهاشو می شست، به ادلر فکر میکرد. اون رفتار خاص و لعنتیش باعث میشد بیشتر بهش جذب بشه! ویکتور همیشه دنبال خاص ترین ها بود. چون خودش هم شخصیت و رفتار و چهره ی خاصی داشت و اعتقاد داشت آدم ها هر چقدر دست نیافتنی تر باشن خواستنی تر هستن! با خیلی ها خوابیده و رابطه داشت اما هیچکس براش مثل ادلر خاص و بی نظیر نبود!
دستشو رو بخار آینه ی مقابلش کشید و به زخم روی سینه اش خیره موند. اون خاطره ی تلخ برای همیشه توی ذهن و قلبش مهر داغ خورده بود و به خوبی تک تک صحنه های اون روز رو به خاطر داشت. ادلر تنها دلیل برای زنده موندنش بود، تنها دلیلی که روند کند و خسته کننده ی زندگی بدون هیجان و مزخرفش رو براش قابل تحمل میکرد!
سرش رو عقب برد و به صورت بی حال و چشم های خمار آبیش از توی آینه خیره شد. هیچوقت از بدست آوردن دوباره ی قلب ادلر نا امید نمیشد، حاضر بود هر کاری برای داشتن قلب و روحش انجام بده!
افکارش رو کنار زد و بعد از یه دوش کوتاه از سرویس خارج شد. حوله ی مشکیش رو دور کمرش بست و کشوش رو باز کرد. یه شلوار و تیشرت راحتی مشکی هم برداشت و روی تخت انداختشون، دلش میخواست سراغ ادلر بره و نمیدونست چرا! فقط بغلش میکرد و برمیگشت. این خواسته ی زیادی نبود؛ بود؟ براش اهمیتی نداشت حتی اگه برای بار هزارم پسش میزد!
لباسهاشو پوشید، کمی با حوله اش بی حوصله روی موهاش کشید. تا آب ازش چکه نکنه، دست برد و خوشبو ترین عطرش رو برداشت و باهاش دوش گرفت. از اتاقش خارج شد و در رو بست.
به در اتاق جونگوک رسید و بدون ایجاد هیچ صدایی بازش کرد،
  اون رو در حالی دید که روی تختش خوابیده و لباس های بیرونش رو هم عوض نکرده! وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست، لبخند محوی روی لبهاش نشست و سمت تختش قدم برداشت. دلتنگ یه خواب راحت بعد از رفتن ادلر بود!
زانوی راستش رو روی تخت گذاشت و جلو تر رفت. به پهلو چسبیده به جونگوک دراز کشید، دستش رو تکیه گاه سرش قرار داد و به صورت زیبا و جذابش خیره شد. دستش رو با تردید سمت صورتش برد و بین راه عقب کشید. ولی دستش برخلاف مغزش و تابع قلبش جلو رفت و روی صورت پسر خوابیده نشست. از نرم و لطیف بودن پوستش شوکه شد، انگشت شستش رو روی گونه اش کشید، صورتش رو کمی پایین برد و به لبهای باریکش چشم دوخت، با حس لرزیدن اون ماهیچه ی لعنتی تو سینه اش که انگار مدت ها بود از کار افتاده بود، اخم ضعیفی بین ابروهاش جا خوش کرد. انگشت اشاره اش رو روی بینی تا پیشونیش کشید. گوشه ی لبش کمی بالا رفت، اون خواب سنگینی داشت! بیشتر خم شد و بار دیگه به چشم های بسته اش نگاهی انداخت و فاصله ی بین صورتشون رو به هیچ رسوند، لبهای داغشو روی لبهای جونگوک گذاشت و چشمهاشو بست. بوسه ی کوتاهی روشون نشوند و عقب کشید، چشمهاش خمارِ خواب شدن، حالا که داروی خوابش اینجا کنارش بود و داشت نفس میکشید میتونست واسه چند ساعت حداقل با آرامش بخوابه!
سرش رو روی بالشت زیر سر جونگوک گذاشت و بیشتر بهش چسبید، چونه شو روی سرش گذاشت و دستاشو دورش حلقه کرد. تپش لعنتی و بی قرار قلب مرده اش باعث شد نفس عمیق و راحتی بکشه، انگار که به آرامش رسید! یه احساس راحتی عجیبی تو تمام تنش پیچید، انگار تمام خستگی های تنش ازش دور شدن!
پلک هاش مدام بسته میشدن و اون داشت مقاومت میکرد تا خوابش نبره، این فرصت هیچوقت دوباره پیش نمیومد که بتونه اینطور اون مردک تخس و لجباز رو بین بازوهاش داشته باشه، محکم تر اونو تو آغوشش فشرد و بالاخره روحِ خسته اش تسلیم خواب شد..!

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now