Part 25⛓

6.6K 648 345
                                    


تمام طول راه تهیونگ محکم دست جونگوک رو تو دستش نگه داشته و حتی ثانیه ای رهاش نمی کرد!
اما جونگوک غرق سکوت و تو فکر بود. حس عجیبی داشت. نباید قبول می کرد اون قفل ها رو به درخت عشق وصل کنن؟ از احساسش به تهیونگ مطمئن نبود؟ نمی دونست، گیج بود!
حس افتضاحی داشت. اما اعتراف می کرد این مدت بیشتر به تهیونگ وابسته شده بود. طوری که ساعت ها بدون توجه به گذر زمان بهش خیره می موند و بدون اینکه بخواد بهش فکر می کرد!
اونها به بهترین رستوران رفتن و شام خوردن، جونگوک تمام مدت پشت میز رزرو و تزیین شده و نشسته و به صورت زیبا و مردونه ی تهیونگ خیره نگاه می کرد. نتونست به خوبی شام بخوره، حس عذاب وجدان، ناراحتی و نگرانی داشت دیوونه اش می کرد.
نمی تونست به خوبی از کنار تهیونگ بودن لذت ببره، نمی دونست چرا هنوز هم مطمئن نبود که تهیونگ رو دوست داره! یا شاید هم نمی خواست تهیونگ هیچوقت اینو بفهمه، چون بعد ها قرار بود توسطش یه دروغگوی خیانتکار خطاب بشه، اما هنوز شانس داشت.

چون هیچوقت علاقه اش رو به زبون نیاورده بود. با خودش فکر کرد که اگه تهیونگ رو نمی شناخت و از دردها و عذاب هاش آگاه نبود هیچوقت حتی نگاهشم نمی کرد، چه برسه به اینکه غیر مستقیم بهش اعتراف کنه! این خیلی عجیب و غیر قابل باور بود! عشق بین یه پلیس و خلافکار، غیر منطقی بود. افسانه ای بود. جونگوک باورش نمیشد قراره تهیونگ رو معرفی کنه، با احساس تیر کشیدن قلبش از افکار بی سر و تهش بیرون کشیده شد، دستشو روی قفسه ی سینه اش گذاشت. توده ی دردناک تو گلوش آزارش می داد.
به سختی نگاهشو به نیم رخ تهیونگ دوخت. با دیدن لبخند محو روی لب هاش چشم هاش لبریز از اشک شدن، نتونست بهش خیلی نگاه کنه، به سرعت نگاهشو ازش گرفت و سرشو چرخوند.
_ عجیبه، امروز برای اولین بار حالم خوبه! هر چند کمی، ولی برای اولین بار احساس می کنم که خیلی خوشحالم!
سرش رو چرخوند و به جونگوک خیره شد. کمی سرش رو خم کرد تا صورتش رو خوب ببینه.

_ بیبی، حواست با منه؟
جونگوک به سرعت آب دهنشو قورت داد و تند پلک زد تا مبادا تهیونگ چشم های سرخ شده اش رو ببینه!
سرفه ی مصنوعی کرد. اخم کم رنگی بین ابروهاش نشست و گفت:
_ آره، شنیدنش خوشحالم میکنه، چون...چون تو اغلب ناراحت و عصبی هستی!
تهیونگ لحظه ای متوقف شد. جونگوک هم ایستاد و سرش رو سمتش چرخوند، سوالی بهش خیره موند.
اون لبخند محو از روی لب های تهیونگ کنار رفت. پلک عمیقی زد و باز هم تاریکی اطرافش رو پوشوند. با صدای بم و گیراش زمزمه کرد:
_ چرا...حس میکنم دارم خواب میبینم؟
جوشش اشک رو تو چشم هاش حس کرد. لحظه ای نفس کشیدن سخت شد. دست جونگوک رو محکم تر تو دستش فشرد و به چشم های درشتش خیره موند. آب دهنشو قورت داد و گفت:

_ هیچوقت...هیچوقت مثل الان، مثل امروز خوشحال نبودم. لبخند نزدم، بهم بگو...
حالا دو دست جونگوک رو تو دست هاش گرفت. دو طرف صورت خودش گذاشتشون و ادامه داد:
_ ولی حس لمس کردنت، خیلی واقعیه، این نمی تونه یه رویا باشه...
با وجود چشم های خیسش لبخند زد، از اون لبخندای نایابی که جونگوک به تازگی دیده و عاشقش شده بود!
_ ادلر، بهم بگو...توام...توام دوستم داری درسته؟
به سختی نفس گرفت و پلک زد. بعد از کمی مکث ادامه داد:
_ بهم بگو...
برای اولین بار تو صدای کیم ویکتور بزرگ التماس موج می زد! لحنش باعث شد قلب بیچاره و تازه به تپش افتاده ی جونگوک تیر بکشه! چقدر از اسم ادلر متنفر بود، چقدر از حس و حالش متنفر بود. بغضش رو قورت داد. ولی اون هیچوقت قرار نبود به کیم تهیونگ اعتراف کنه، هیچـوقت!

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now