Part 21⛓

5.5K 702 259
                                    


با یادآوری گذشته و تلخ ترین اتفاق زندگیش به هق هق افتاد. احساس می کرد نفسش داره بند میاد، چیزی روی سینه اش سنگینی می کرد. درد بازوش هم باعث آزارش بود. وضعیت بدی داشت، هم از لحاظ روحی هم جسمی صدمه دیده بود. تهیونگ ازش چی می دونست؟ حتی خبر نداشت پسرخاله ی هم هستن! حتی خبر نداشت چه بلایی سر مادرش و خاله اش(مادر جونگوک) اومده! به احتمال از کار کثیف پدرش هم بی خبر بود. از بلایی که به سر مادرش و خانواده اش آورد. باید بهش می گفت که در واقع چه کیه؟ هنوز زود بود. می دونست تهیونگ با فهمیدن واقعیت خیلی بیشتر صدمه می بینه، نابود میشه! اگه می دونست جونگوک یه پلیسه که برای دستگیری و به تله انداختنش بهش نزدیک شده و خودش رو جای پسر عموش، ادلر جا زده، چی به سرش میومد؟ اگه می فهمید پسر خاله شه، اگه می دونست قراره چه ضربه ای بهش بزنه چه واکنشی نشون می داد؟!

این سوال ها مثل خوره داشتن مغزش رو می خوردن، کلافه بود، بغض داشت. خسته بود، نمی تونست درست و غلط رو از هم تشخیص بده و از طرفی به این فکر کرد که کیم ویکتور هم پسر اون مارلون حروم زاده است! و بازرس جوان از این مطمئن بود که اگه تهیونگ پسر خاله اش نبود ازش نمی گذشت! ولی الان اوضاع فرق داشت...
علاوه بر اینکه پسر خاله اش بود، متوجه شده بود که به تازگی حس های عجیب و ناشناخته ای بهش پیدا کرده! وقتی لمسش می کرد، می بوسیدش و با اون صدای بم و جذابش باهاش صحبت می کرد و حرف هایی میزد که از کیم ویکتور بـزرگ بعید بودن!
بیشتر از همه این حس های عجیبش عصبی و آشفته اش می کردن، یکم بعد آروم تر شد. نمی دونست اثر دریاست یا چی، چون شنیده بود دریا یون منفی تولید می کنه و همین هم باعث احساس آرامش میشه!

نفس عمیق کشید و به خورشید که چیزی تا طلوعش باقی نمونده بود خیره نگاه کرد. دیگه وقتش بود برگرده به ویلا، حتی دیگه علاقه ای به برگشتن به اون عمارت و ارتباط برقرار کردن با اداره رو نداشت، خیلی بیشتر از توانش خسته شده بود و اینهمه بار سنگین روی شونه هاش بدجوری داشتن سنگینی می کردن...
آروم با همون سرگیجه ی کوفتیش از روی زمین بلند شد و سمت ویلا قدم برداشت.

در حالی که تکیه به تخت دراز کشیده بود، داشت با فندک طلاییش بازی میکرد. یه ساعتی میشد که بیدار شده و با نبودن جونگوک نگران شد ولی سعی کرد آروم بگیره و دنبالش نره، اون زخمی بود و تهیونگ نمیدونست الان تو چه حالیه؛ میدونست وقتی برگرده یه مشت محکم تو فکش پیاده میکنه، متنفر بود وقتی یکی اینجوری بی خبر ترکش می کرد!
پای راستش رو عصبی تند تکون می داد. دستش رو سمت جیبش برد و خنجر مورد علاقه اش رو بیرون آورد و براندازش کرد، انگشت شستش رو لبه ی تیزش کشید و با جاری شدن خون از زخم تازه ای که خودش بوجود آورده بود نیشخند زد و با خودش گفت:"هنوزم تیزه!"
حتی دیگه سوزش هیچ کدوم از زخم هاشو حس نمی کرد! این خیلی دردناک و شاید احمقانه بنظر می رسید...
با شنیدن صدای در ورودی با آرامش ساختگی به بازی با فندکش ادامه داد. در باز شد، دیگه نیازی به روشن کردن برق نبود.
چون بخاطر آفتاب اتاق کمی روشن شده و جونگوک می تونست به خوبی صورت تهیونگ رو ببینه، خواست بی توجه بهش لباس هاشو از روی زمین برداره که با شنیدن صداش متوقف شد:
_ کجا بودی؟!
بینیشو بالا کشید و بی حال از شدت دردی که می کشید حرفی نزد، خواست از اتاق خارج بشه که تهیونگ تو یه حرکت از روی تخت بلند شد و با قدم های عصبی سمتش رفت و اونو از پشت به دیوار کوبید. با اخم غلیظی سر تا پاش رو آنالیز کرد و با تن صدای بلندی گفت:
_ با تو بودم! خودتو میزنی به نشنیدن؟!
جونگوک اما کلافه و نا امید با حالی خراب به چشمهای کشیده و ریز شده ی تهیونگ که بخاطر نور کمی روشن تر شده بود خیره موند و با صدای گرفته ای لب زد:
_ دست از سرم بردار، حالم خوب نیست!
دست تهیونگ روی بازوش نشست و زخمش رو با بی رحمی فشرد فریاد زد:
_ جواب منو بده، بعدش هر غلطی دلت می خواد بکن!
جونگوک از شدت درد زخمش که تهیونگ داشت فشارش میداد لحظه ای چشمهاشو بست و آه کشید و گفت:
_ رفتـ...رفته بودم یکم هوا بخورم...چیه، چرا ولم نمی کنی، چرا اینجاییم، می خوای باهام چیکار کنی؟
تهیونگ بی توجه به حرف هاش انگشت شستش رو سمت صورت اون برد و روی پلک های خیسش کشید و این بار با لحن آروم تری گفت:
_ گریه کردی...
جونگوک سرشو چرخوند، کیم عوضی با اون چتری هاش که تا بالای پلک هاش می رسیدن خیلی هات و جذاب بنظر می رسید، اونهم با اون تیشرت مشکی و جذب تو تنش!
تهیونگ عقب کشید و پشت به جونگوک سمت تراس قدم برداشت. تو همون حال سیگارش رو روشن کرد و بین لب هاش گذاشت:
_ تو این مدت که اینجاییم یه سری حقایق روشن میشن، به طور دقیق بخوام بهت بگم روز های زیادی رو قراره با هم بگذرونیم، پس باید باهاش کنار بیای و اینکه...

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now