Part 30⛓

5.8K 596 211
                                    

:
تهیونگ عصبی شده بود. دستاشو بالا نبرد و اجازه داد پسر کوچکتر بدنش رو توی آغوشش فشار بده، نگاهش بی روح شده و احساس می کرد چیزی تا مرگش باقی نمونده، این حس وحشتناک رو تو تنهایی هاش، قبل از برگشتن ادلر همیشه همراهش داشت!
و حالا دوباره این حس لعنتی رو داشت. درد عجیبی تو قلبش حس می کرد، بالاخره دستاش رو بالا برد و روی کتف جونگوک کشید. صورتشو تو گردنش فرو برد و گردنش رو بوسید. زیر گوشش زمزمه وار گفت:
_ اگه ولم کنی بری، اگه قلبمو له کنی، اگه اینبار نباشی، اگه...
نفس گرفت تا بتونه حرف بزنه:
_ اگه کاری برخلاف میلم انجام بدی، اگه مال من نباشی، نمی تونم اجازه بدم زنده بمونی...
جونگوک با شنیدن این حرف ها گریه اش شدید تر شد. مشکلی نداشت اگه به دست تهیونگ کشته میشد. اشکالی نداشت اگه شکنجه میشد، چون همه ی این ها رو حق خودش می دونست!
اما افتادن از چشم تهیونگ آخرین چیزی بود که می خواست. حالا که تا این اندازه بهش وابسته شده و دل بسته بود نمی تونست تغییر رفتار تهیونگ رو تحمل کنه، حالا که به این مهربونی ها و ابراز علاقه های خاصی که فقط مختص خودش بودن عادت کرده بود؛ نمی تونست با نبودن تهیونگ کنار بیاد، نمی تونست به نداشتنش به نبودن کنارش عادت کنه، حاضر بود وقتی همه چیز رو به تهیونگ گفت به دست خودش کشته بشه. چون مرگ رو ترجیح میداد به تهیونگ مرده ای که هیچ حسی بهش نداشت...
لبخند تلخی زد و موهای تهیونگ رو از پشت نوازش کرد:
_ تو گفتی منو دوستم داری، آدما کسایی که از ته قلبشون دوست داشته باشن رو نمی کشن تهیونگ...
لبخندی مثل زهرمار روی لب های کشیده ی پسر بزرگتر نشست. شقیقه ی جونگوک رو بوسید و لب زد:
_ من هیچ رحمی ندارم بیبی...
و خندید. جونگوک بعد از مدت ها برای اولین بار صدای خنده ی تهیونگ رو می شنید، صدای خنده ای که به خوبی میشد تشخیص داد پشتش چه دردی نهفته شده...
خیلی دیر فهمید، که عاشق اون چشم های دریایی، صدای بم و گیرا، غرور لعنتی، رفتار خاص و بی مانند تهیونگ شده. دلش می خواست تا ته توانش از این لحظاتی که کنارش داشت به خوبی استفاده می کرد...
عطر تنش رو نفس کشید. براش مهم نبود اگه در آینده یه دروغگوی رذل توسط تهیونگ خطاب میشد. نفس عمیق کشید و پیشونیشو به شونه ی تهیونگ چسبوند و زمزمه وار گفت:
_ حتی نمیتونی تصورکنی تا چه اندازه قلبم رو درگیر خودت کردی...
به یقه ی لباس تهیونگ چنگ زد و دستای پسر بزرگتر دور کمرش حلقه شدن، لبخند محوی روی لب هاش نشست و پلک هاشو با آرامش روی هم گذاشت.
بالاخره موفق شده بود قلب ادلرش رو داشته باشه. بعد از اون عذاب ها، تحمل کردن حرف های دردناک و شکستن های متعدد. بالاخره داشت این حرف های شیرین رو می شنید...
پسر کوچکتر آب دهنشو با بغض قورت داد و در ادامه گفت:
_ چطور ممکنه یه آدم تا این اندازه عوضی و جذاب باشه، چطور ممکن بود من به تو دل ببندم؟ چطور اینقدر خاصی تهیونگ...
آه کشید و به سختی ادامه داد:
_ تو تمام عمرم هیچکی رو مثل تو ندیدم، چطور حق اینو داری که اینطور منو به خودت وابسته کنی؟
تلخ خندید و بینیشو بالا کشید:
_ بخاطر این حس هایی که بهت دارم، بخاطر این وابستگی که خودت باعثشی ازت متنفرم. تو باعث شدی من معیار هامو نادیده بگیرم و تغییر کنم...

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now