Part 39⛓

6.2K 587 396
                                    


ساعت دوازده شب بود، بعد از سر زدن به اتاق جونگوک و مطمئن شدن از خواب بودنش به اتاقشون رفتن و هر دو روی تخت دراز کشیدن، هوسوک به تخت تکیه داده و با عینک روی چشم هاش داشت کتاب می خوند. جیمین هم درست مقابلش با بالا تنه ی برهنه دراز کشیده و در حالی که مچ دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود صورت زیبای هوسوک رو تماشا می کرد.
پسر بزرگتر متوجه ی نگاه خیره ی اون بود اما داشت لذت می برد! عاشق این بود که جیمین گاهی ساعت ها به صورتش خیره می موند و حرفی نمی زد. نگاهش رو از متن کتاب برداشت و به صورت دوست پسرش خیره شد و با لبخند گفت:
_ از زل زدن به من اونم انقدر طولانی و عمیق خسته نشدی؟
جیمین متقابلا لبخندی زد و سر تکون داد:
_ انقدر زیبایی که دلم می خواد همینجوری ساعت ها حتی سال ها وقتم رو با نگاه کردن به صورتت بگذرونم...

هوسوک آهی کشید دوباره نگاهش رو به کتابش دوخت و لب زد:
_ آدم ها وقتی عاشق می شن طرفشون رو زیباترین الهه ی جهان خطاب می کنن، در حالی که اون طرف زیبایی چندانی هم نداره!
جیمین سرش رو سمت چپ متمایل کرد و با اخم مصنوعی که بین ابروهاش جاخوش کرد اعتراض کرد:
_ باید بگم تو واقعا زیبایی هوسوکا، ولی چه بهتر که فقط از نظر من اینطور باشه، اینجوری کسی سمتت نمیاد و تو مال من می مونی...
لبخند از رو لب های هوسوک محو شد، کتابش رو روی عسلی کنار تخت گذاشت و عینکش رو هم از روی چشم هاش برداشت و آه کشید:
_ کسی عاشق یه آدم که پاهاش رو از دست داده نمی شه، چون
می دونه بعدش خودش باید همه چی رو کنترل کنه و این به تنهایی خیلی سخته...

دستش رو از زیر چونه اش برداشت، سریع روی تخت نشست و دستاش رو دو طرف بدن هوسوک گذاشت. خم شد و روی بینیش رو بوسید و با ناراحتی گفت:
_ دوست داری عاشق یکی دیگه بشی هیونگ؟ من برات کافی نیستم؟
هوسوک خندید و دستش رو تو موهای جیمین فرو برد و سرش رو نوازش کرد:
_ منظورم رو بد گرفتی...
جیمین کامل بدنش رو روی بدن هوسوک خوابوند و چونه اش رو روی سینه اش گذاشت. به چشم های پر برق و رنگ شبش خیره شد و زمزمه وار گفت:
_ آدمی که واقعا عاشق می شه به این چیزا توجهی نمی کنه، همه ی سختی ها رو هم به جون می خره!
هوسوک با شنیدن این جمله احساساتی شد، با دستای کشیده اش صورت پسر کوچیکتر رو قاب گرفت و لب هاش رو بوسید:

_ خوشحالم که قلبم رو به تو دادم جیمینی
جیمین لبخندی زد و دست هوسوک رو از صورتش فاصله داد و به لب هاش چسبوند و روی انگشت هاش رو با لبخند بوسید:
_ امیدوارم تا وقتی زنده ای زنده بمونم...
رو صورت هوسوک هاله ای از غم نشست و صورت پسر کوچیکتر رو با پشت انگشت هاش نوازش کرد:
_ اینجوری حرف نزن، من رو می ترسونی!
جیمین سرش رو روی سینه ی هوسوک گذاشت و پلک هاش رو روی هم گذاشت، بعد از آه عمیقی که کشید زمزمه وار لب زد:
_ عشق عجیب ترین، پیچیده ترین، دردناک ترین و شاید وحشتناک ترین حسه، تو نمی دونی کی و چجوری شکل می گیره، قلب و روحت رو به قلب و روح کی متصل می کنه، برای رسیدن به طرف مقابل کلی درد بهت می ده و در نهایت رسیدن یا نرسیدنش هم هیچوقت قطعی نبوده، اگه هم بوده بعد از وصال یا مرگ وجود داشته یا هم به شیوه ای جدایی...

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now