Part 41⛓

6K 606 131
                                    


دستاش هنوز هم بسته بودن، رو مچ دو دستش زخمی و خونی شده بود. تهیونگ بی رحم انگار قصد نداشت بازش کنه...
با این که جونگوک قسم خورد دیگه هر چی که بشه اون رو رها
نمی کنه!
تهیونگ بی رحم ترین آدمی بود که جونگوک تو تمام عمرش دید.
بی رحم بود که اونجا با وجود صدمه زدن به خودش و خونریزی دستاش مقابلش روی تخت نشسته بود و داشت سیگار می کشید!
اون خوب می دونست که چطور قلب جونگوک رو به آتیش بکشه و جسم، روح و روانش رو سلاخی کنه! حالا انقدر آروم بود که دل جونگوک از این سکوت پر دردش گرفت. دلش می خواست دهنش رو باز کنه و تا توان داره سرش فریاد بزنه و ناله کنه اما تهیونگ انقدر داغون بنظر می رسید که حتی دلش نمی اومد این سکوت عذاب آورش رو بشکنه!
با نگاه درمونده اش به دستای خونیش خیره موند و با صدای گرفته از فریادهاش لب زد:

_ تـه، دستامو باز کن. اگه بگم باشه موفق بودی که نابودم کنی و شکستگیت رو تلافی کنی آروم تر می شی؟
پسر بزرگتر همونطور که بی حس به نقطه ای خیره بود دود سیگارش رو بیرون فوت کرد. حتی پلک نمی زد. انگار تو افکارش غرق بود.
آه کشید و خواست ته سیگار رو به پشت دستش بچسبونه و خاموشش کنه که جونگوک دستاش رو مشت کرد و فریاد زد:
_ تمومش کن! چرا برای عذاب دادنم اون لعنتی رو رو بدنم خاموش نمی کنی؟ چیه؟ نکنه دل سنگت این اجازه رو بهت نمی ده هوم؟ نکنه عاشقم شدی؟
با شنیدن این جمله از جونگوک سرش رو سمت راست متمایل کرد اما هنوز به صورتش نگاه نمی کرد! یکم بعد به آرومی زمزمه کرد:
_ بار اولی که منو دیدی، یادت میاد چه رفتاری باهام داشتی؟ اون موقع تو منو خوب نمی شناختی بازرس، اما به نفرت ورزیدن بهم ادامه دادی. حالا که من می شناسمت و می دونم کی هستی و چی به روزم آوردی چطور می تونم ازت متنفر نباشم؟

جونگوک با شنیدن این حرف ها ساکت شد. آب دهنش رو قورت داد و نفسش رو بیرون فوت کرد. دلش می خواست با اون حالش زمین و زمان رو بهم بزنه تا دوباره تهیونگ رو بدست بیاره ولی نفرت از نگاه و کلمات پسر بزرگتر می بارید و جونگوک احساس می کرد که دیگه قرار نیست چیزی درست بشه. ناامید سرش رو پایین انداخت و
پلک هاش رو روی هم گذاشت. تهیونگ این بین از رو تخت بلند شد و سمت یخچال کوچیک و داغون کنار انبار رفت. این روزها زیاد فکر می کرد. به همه چی، به یونگی، به اتفاقاتی که براش افتاد...
بعد از شستن دستای خونیش و چسب زدن به زخماش در یخچال رو باز کرد. مواد لازم رو برای درست کردن رامیون برداشت. سمتی قدم برداشت و اون ها رو روی میز گذاشت.
بطری آب رو برداشت، درش رو باز کرد و سر کشید. تو همون حال یه ظرف پیدا کرد. توش آب ریخت و روی گاز گذاشت. باید بهش حرارت می داد تا جوش بیاد. یکم بعد بطری تو دستش رو کناری انداخت. از حرکاتش می شد حدس زد که عصبی، کلافه و
آشفته است.

تو قفسه ی سینه اش سنگینی زیادی رو احساس می کرد انگار یه درد چند ساله رو داشت با خودش حمل می کرد. وزنش انقدر سنگین بود که شونه های پهنش رو خم کرده بود...
چند ثانیه ای متوقف شد. دستاش رو لبه ی میز گذاشت و به نقطه ای خیره موند. نگاهش خالی و عاری از هر حسی بود. قلبش تیر کشید؛ بی دلیل! البته این درد رو همیشه داشت. شاید چون بدجوری زمین خورده بود. آه کشید و بسته ی نودل رو برداشت و درش رو باز کرد. ادویه ی نودل رو به همراه رب گوجه، کره و فلفل رو داخل آب جوش ریخت.
دو دقیقه ی بعد نودل رو توی ظرف ریخت. منتظر موند تا کمی شل بشه. حوصله نداشت غذای سخت تری درست کنه و بلد هم نبود.
همین که هنوز داشت نفس می کشید و راه می رفت خیلی کار
می کرد!
وقتی از شل شدنش مطمئن شد، پیازچه و سیر و هویج خورد شده رو بهش اضافه کرد.

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now