Part 36⛓

4.6K 576 124
                                    


در رو پشت سرش بست و بهش تکیه داد. نگاه پر از تشویشش رو به نقطه ای دوخت. قلبش تیر می کشید و نمی تونست درست نفس بکشه، تنها امیدش به ادلر بود، فکر می کرد حالا که اون رو کنارش داره همه چی درست می شه، اوضاعش بهتر می شه... برای ادامه دادن یه دلیل پیدا کرد ولی حالا این حقیقت که اون مرد جذاب و مغرور ادلر نبود ضربه ی سنگینی بهش زد.
هیچوقت حتی فکرش رو نمی کرد که اینطور رو دست بخوره اونم از کسی که فکر می کرد دوستش داره...
دونه های عرق روی پیشونیش برق می زد، سوزش روی چونه اش و خونی که داشت روی پیرهنش می ریخت رو نادیده گرفت. هنوز هم صدای آهنگ رو اعصابش می رفت. دستش رو روی نرده ی طلایی رنگ گذاشت و آروم از پله ها پایین رفت. تو افکارش غرق شد.
باید با دونستن اون حقیقت تلخ و دردآور کل عمارت رو بهم
می ریخت، اون بازرس دروغگو رو به باد کتک می گرفت، توی اتاقش دارش می زد و دست و پاهاش رو می بست، یا شاید به بدترین شکل ممکن شکنجه اش می کرد.
ولی اینبار اوضاع فرق داشت. دیگه کامل از این دنیا و آدم هاش نا امید شد، انقدر خسته بود که توان انجام دادن هیچ کاری رو نداشت. درست مثل یه مرده ی متحرک که از زنده بودن فقط نفس کشیدن رو داشت!
یه توده ی سنگین به اسم بغض گلوش رو آزار می داد اما باز هم مغرورانه پله ها رو طی می کرد شاید این آخرش بود. دیگه خودش هم از اینطور زندگی کردن خسته و بریده بود. حتی دیگه اهمیتی نداشت که قراره چه اتفاقی بیفته...
با رسیدنش به انتهای پله ها همه ی نگاه ها سمتش چرخید، صداشون رو می شنید داشتن باهاش حرف می زدن، بعضی ها با خنده و خوشحالی، بعضی هم با تحسین و بعضی هم با نفرت!
سرگیجه داشت، به اطراف نگاهی انداخت نگاهش رو قسمتی از عمارت زوم شد. تو خاطرات گذشته اش غرق شد...

موقعیت: (شب مهمونی، زمانی که جونگوک همراه ماسک روی صورتش به جشن بالماسکه رفت.)

مثل ماه تو جمع ستاره های اطرافش گیر افتاده بود، هیچ کدوم از جنس اون نبودن پشت اون ماسک صورت بی حوصله و اخم های درهمش رو پنهان کرده بود. ترجیح می داد به جای اون مهمونی بره تو پیاده رو یا هم کنار ساحل تا کمی قدم بزنه و سیگار بکشه!
غرق افکار بی سر و تهش بود که یکی محکم بهش برخورد کرد!
_ "اوه، بازوش به جناب کیم برخورد کرد!"
برگشت و با یه مرد هم قد خودش مواجه شد، اون رو نمی شناخت!
با کنجکاوی اخمی کرد و نگاهش روی تیله های مشکی توی
چشم هاش ثابت موند. بوی عطرش خاص بود، تا حالا اون عطر به مشامش نرسیده بود!
می خواست مجبورش کنه تا ماسک رو از روی صورتش برداره، خواست ازش فاصله بگیره که بی معطلی بازوش رو سفت چسبید.
صدای بادیگاردش رو شنید که با لحن چاپلوسانه ای گفت:
_ "قربان، اجازه بدین دست هاشو قطع کنم!"

مغرورانه و بی حرف دستش رو بالا گرفت تا بادیگاردش رو ساکت کنه، با سردترین لحن ممکن رو به اون مرد ناشناس گفت:
_ "چطور جرات می کنی تا این اندازه حواس پرت و احمق باشی؟!"
ولی اون مرد گستاخانه آرنجش رو از توی دستاش بیرون کشید، تعظیم کوتاهی کرد و با لحن به ظاهر مستانه ای گفت:
- "آهههه متاسفم، یکم مستم..."
و لحظه ی بعد چند قدم عقب تر رفت و عق زد، سمت در خروجی دویید! تهیونگ با چشم های گرد شده به زیر دست هاش دستور داد:
_ "برین دنبالش!"
از افکارش خارج شد و به در خروجی زل زد. قدم دیگه ای برداشت، دستش رو پشت گردنش کشید. تازه اون مرد مرموز توی شب مهمونی رو به یاد آورد. اون صدا...
نبض شقیقه هاش می زدن، نگاه شوکه اش رو به اطرافش دوخت اون صدا صدای ادلر قلابی بود! همون بازرسی که به جای ادلر به عمارت اومد و باهاش بازی کرد!

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now