Part 19⛓

5.4K 672 192
                                    


پلک هاشو از هم باز کرد و با حالت گیجی به اطرافش نگاهی انداخت. دهنش رو چند بار بهم زد و چشمهای آبیش رو چرخوند تا ادلر رو ببینه ولی اثری ازش نبود.
وقتی متوجه شد رفته اخم غلیظی بین ابروهاش جا خوش کرد و روی تخت نشست. در هر حال میدونست اون مردک تخس و لجباز به حرفش گوش نمیده!
باید میرفت سراغ مارلون تهدیدش میکرد تا یکی از اون جزیره هاش رو در اختیارش بذاره تا بتونه ادلر رو از اونجا ببره! و میدونست بردن ادلر به اون ویلا به همین آسونی ها نمیتونه باشه! فکری به ذهنش رسید. زبونشو روی لبهاش کشید و خواست از روی تخت بلند شه که متوجه شد دستش باند پیچی شده! متعجب بهش نگاه کرد. با فکر به اینکه ادلر زخمش رو براش بسته یه لبخند کمیاب و زیبا روی لبهاش نشست. خیلی مشتاق بود برای زندگی کردن اون هم تنها با ادلر!
میدونست این بین بخاطر تهدید هاش مارلون راحتش نمیذاره اما براش اهمیتی نداشت. در هر حال گرگ تربیت شده ی خودش بود و از تمام فوت و فن هاش هم آگاه بود!
بعد از درست کردن سر و روش از اتاق خارج شد. سمت اتاق کار مارلون قدم برداشت. بدون اینکه در بزنه در رو باز کرد. دیدش که روی صندلیش پشت به در اتاق نشسته و داره سیگار میکشه...

اخمی کرد و سمتش قدم برداشت. درست مقابلش ایستاد و تو سکوت به صورت نفرت انگیزش چشم دوخت و دستاشو تو جیب هاش فرو برد.
مارلون کام عمیقی از سیگارش گرفت و دودش رو بیرون فوت کرد. بدون اینکه به صورت تهیونگ نگاه کنه گفت:
_ چی باعث شده که اینطوری وارد اتاق من بشی...
و با پوزخند صداداری ادامه داد:
_ به چیزی نیاز داری؟
تهیونگ هم پوزخند زد و دستاشو پشتش بهم گره کرد. سرش رو مغرورانه بالا گرفت و گفت:
_ البته که همینطوره، در غیر این صورت حاضر نیستم به هیچ عنوان حتی یه ثانیه به صورتت نگاه کنم!
پلک عمیقی زد و ادامه داد:
_ میخوام همونطور که خودت و نامجون ازم می خواستین بیخیال شرکت و مدیر عامل شدنم بشم. عقب میکشم...
مارلون با ابروهای بالا رفته و کنجکاو به صورت پسرش خیره موند.
و باز هم یاد لورای خیانت کارش افتاد. به سرعت نگاهش رو از صورتش گرفت و گفت:
_ در عوضش چی ازم میخوای؟
تهیونگ سر تکون داد و گفت:
_ یکی از جزیره های خصوصیت که از این کشور و این جهنم دور باشه، یه جایی که دست هیچکی بهم نرسه!
سرش رو پایین انداخت و با نیشخند تلخِ نشسته کنج لبش ادامه داد:
_  یه جایی که دیگه چشمم به چشم تو و اون مار افعی های اطرافت نیفته...
مارلون لبخند مرموزی روی لب هاش نشست و پرسید:
_ فقط همین؟
تهیونگ سرش رو سمت راست متمایل کرد و گفت:
_ البته که نه، ولی قصد دارم یه خرگوش رو تو تله بندازم...
مارلون از روی صندلیش بلند شد و به چشم های گستاخ و بی رحم پسرش خیره موند. سیگارش رو روی زمین انداخت و با کفشش لهش کرد. با خنده ی رو اعصابی گفت:
_ اون خرگوشی که ازش حرف میزنی، معشوقه ی عزیزت، کیم ادلر نیست؟!
تهیونگ شوکه نشد و واکنش خاصی نشون نداد. نگاهش رو از نیم رخ پدرش گرفت و گفت:
_ اینش دیگه به تو مربوط نیست! وقت ندارم، زود تر بهم بگو اون جزیره ی لعنتی رو بهم میدی یا نه!
پیرمرد با صدای بلند خندید و گفت:
_ توله ببر احمق، فکر کردی هر چیزی رو که بخوای میتونی داشته باشی؟
تهیونگ با نیشخند ترسناکی سرش رو کمی سمت راست چرخوند. دست برد و از پشت کمرش کلت مورد علاقه اش رو در آورد. سرش رو به شقیقه ی مارلون چسبوند و با لحن جدی گفت:
_ 31 سال باهام مثل یکی از برده هات برخورد کردی، مثل یه سگ ازم کار کشیدی و هر بلایی که دلت خواست سرم آوردی اما این که تونستم زنده بمونم به احتمال خواسته ی سرنوشتم بوده!
به روش های مختلف منو رام کردی و دست و پامو بستی، بخاطر ادلر، مجبورم کردی مقابل ظلم ها و زورگویی هات سکوت کنم، 31 سال تمام زجرم دادی و به بدترین شکل ممکن شکنجه ام کردی،
زنده بگورم کردی، برات درست مثل یه ربات شدم و بدون هیچ حسی فقط حرکت کردم و دستورای کثیفت رو انجام دادم. اما از الان به بعد وقتشه که منو به حال خودم بذاری، یادته؟ بهم گفتی که فقط از من توی این دنیا به حد مرگ متنفری! پس حالا که یه فرصت مناسب پیدا کردی تا از شر من خلاص بشی، بهانه نیار و فقط دست از سرم بردار تا برم پی زندگی خودم!
زبونشو روی لبهاش کشید و ادامه داد:
_ خودت منو تبدیل به این شیطانی که اسلحه سمت شقیقه ات نشونه گرفته کردی، خیله خب، منتظرم!
پیرمرد بی صدا خندید. دست برد و کشوش رو باز کرد، کلید برداشت. همراه یه کاغذ و خودکار، چیزی یادداشت کرد. با دندون هایی که بهم میفشرد کاغذ رو همراه یه کلید روی میز کوبید. دستهاش از شدت خشم میلرزیدن، ویکتور بی حرف به کاغذ و کلید چنگ زد و کلت رو از شقیقه اش فاصله داد و عقب عقب سمت در رفت و با پوزخند گفت:
_ به نفعته که قبل از طلوع خورشید کارامو راست و ریست کنی، فکر نکن به همین راحتی ها دست از سرت برمیدارم. کیم مارلون...!
چشمکی زد و از اتاق خارج شد.

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now