تهیونگ رمز در رو زد، وارد شد و هرکدوم از پسرا با برداشتن وسایلشون پشت سرش وارد شدن،
_اینجا ۵ تا اتاق بیشتر نداره،هرکدومو خواستین بردارین من رو کاناپه میخوابم.
_فرمانده شونو رو جز ادمیزاد حساب نکردی؟
جیمین سعی کرد با شوخی جو سرد بین خودش و تهیونگ رو درست کنه،فرمانده بدون نگاه کردن به صورتش جواب داد،
_جونگکوک تو اتاق زیر شیروونی میمونه،بجز اون ۵ تا اتاق دیگه هست.
جیمین سرخورده ساکت شد،یونگی که کنار پسر کوچیکتر ایستاده بود انگشت اشارش رو نامحسوس کف دست پسر کشید و باعث لبخندش شد،تواین مدت که مسئول اموزش جیمین بود بخوبی میدونست روی کف دستاش حساسه و بالمسش خندش میگیره.
_باید دونفری یه اتاق برداریم تهیونگ.
تهیونگ به سمت جونگکوک چرخیدو سوالی بهش خیره شد،
_مهمون داریم،۳نفر..
_فکر میکردم روسیه قراره بهمون بپیوندن.
_این برای زمانی بود که....راجب بکهیون نمیدونستیم.
اسم بکهیون برای شوکه کردن همه کافی بود برای یک نفر حتی بیشتر....چانیول.
_م..منظورت ب..بیون بکهیونه؟
جونگکوک نگاهش رو از فرمانده به چانیول برگردوند،برای اولین بار صورت مضطرب اون مرد ساکت و مرموز رو میدید و اینکه بکهیون رو میشناخت کمی براش عجیب بود،
_اره؟
چانیول دستاشو به دیوار گرفت برای ایستادن و به گلوش چنگ زد برای تنفس،انگار مجرای تنفسیش رو چیزی بسته بود و قلبش درحال بیرون اومدن از سینش بود..
_ک..کجاست؟
تهیونگ به سمت رفیق قدیمیش حرکت کرد و بازوش رو گرفت،
_مشکل چیه چانیول؟
چانیول چشای شیشه ایش رو به تهیونگ دوخت و چند ثانیه بهش زل زد..
_د..دوست..صمیمی..سهون بود...
فرمانده چشماشو بست ،بعداز باز کردنش پسر رو محکم تو بغل مردونش کشید و دستش رو بین موهای چان برد..خوب بیاد داشت سهون رو..پسری که چان از فراغ و دوریش بارها و بارها مست کرده بود درکنارش..داداش کوچیکتر چانیول که میدونست مرده و حالا فقط دعا میکرد کیم سجین دخالتی تو مرگش نداشته باشه...
دقایق پشت هم سپری میشدن و چانیول بعداز اروم شدنش جمع رو به مقصد اتاقش برای تنها بودن ترک کرد،
_بعداز رسیدن مهمونامون راجب بکهیون صحبت میکنیم.
تهیونگ گفت و به سمت در خروجی حرکت کرد برای سرکشی تو جنگل،جونگکوک سریع ساکش رو روی مبل پرت کرد و بدنبال فرمانده خارج شد.
پسربزرگتر باشنیدن صدای پا پشت سرش رو نگاهی انداخت و با دیدن جونگکوک به راهش ادامه داد،موهاش رو باز کرد ،مجددا مشغول بستنش شد و راهی بیراهه وسط جنگل شد.
YOU ARE READING
𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀
Fanfiction╴ آلفا╴ -کامل شده- 🚫این فیکشن امگاورس نیست🚫 _ من یه پارادوکس بزرگم،به زبان دیگه قاتلیم که از تو محافظت میکنه!. تهیونگ نگاهی به تیمش انداخت،وسط جهنم سیبری گیرافتاده بودن و رو سرشون گلوله میبارید،تک تیراندازا روی درختا استتار کرده بودن و برای کمک...