همزمان باخارج شدن از اتاقش تهیونگ هم در اتاقش رو باز کرد:
_صبح بخیر
جونگکوک باچشمای تیزش مستقیم به تهیونگ زل زده بود و عطر سردش رو نفس میکشید.مثل همیشه شلوار ارتشی و بوت های بلند استایلش رو تکمیل کرده بودن،ولی خبری از کت های چرمش نبود و با پوشیدن اون تیشرت،عضله های محکمش رو تو دید جونگکوک قرار داده بود.
_صبح بخیر
تهیونگ هم متقابلا به جونگکوک خیره شد،بعد از شش سال و چندین ملاقاتشون اولین باری بود که به صورتش دقت میکرد،پوستش هنوز هم رنگ پریده بود،چشماش کشیده ترو زیباتر دیده میشن و مثل گذشته زیادی مشکی و براق بودن،موهای بلند مشکیش جای خودشو به تارهای خاکستری داده بودن،لباش پرتر بنظر میرسید و با پیرسینگ گوشش زیادی جذابتر شده بود.
پسری که قدش به زور تا سینش میرسید و بازوهاش از مچ دستای خودش باریکتر بود،حالا چندان تفاوت قدی باهم نداشتن و شونه های پهن و عضله هاش کاملا خبراز سالها تمرین میداد.
_برای امروز یه جلسه ترتیب دادم که راجب عملیات صحبت کنیم،هنوز زوده میخوای زودترصبحونه بخوریم؟یه چیزاییو بهت نشون میدم و بعد به بقیه ملحق مشیم.
تهیونگ سرشو تکون دادو کنار جونگکوک به سمت سلف حرکت کردن.
با رد شدن از هر راهرو و بخش خاطرات زیادی به سر تهیونگ هجوم میاورد و درعین دور بودن خیلی نزدیک بنظر میومد اون روزا.
حتی دردای اون روزا شیرین تراز یک سال بعدش بود برای تهیونگی که تا مدتها تلاش میکرد رد چاقو و شلاق و..رو از روی پوستش محو کنه..
سلف خلوت بود و تقریبا هیچکس حضور نداشت که برای ۶ صبح کاملا طبیعی بود.تمرین سربازها از ساعت ۸ صب شروع میشد ولی اون دو پسر سالهای زیادی رو شب بیداری کشیده بودن و باچشم باز خوابیده بودن.
ظرف غذاشون رو گرفتن و میز نزدیک به در رو برای نشستن انتخاب کردن.برخلاف بقیه پایگاه سلف تغییرات انچنانی نداشت و هنوز دیوارها سفید،کف مشکی و میزها ترکیبی از هر دو رنگ بودن.
_هنوز هم به قارچ حساسیت داری؟
جونگکوک ثانیه ای مکث کردو قاشق تو دستاش نرسیده به دهنش خشک شد
_تو..ازکجا میدونی؟
تهیونگ شروع کرد به خوردن سوپش وپسرکوچیکتر هنوز منتظر نگاش میکرد
_قبلا هم از غذات جداشون میکردی.
تهیونگ سرش پایین بود و متوجه لبخند کوچیک جونگکوک نشد.
قاشقش رو تو ظرفش برگردوند و دستاشو مشت کرد مبادا سرکشی کنن و چند تار پریشون و فرار کرده از کش موی تهیونگ رو پشت گوشش برگردونه.
![](https://img.wattpad.com/cover/262366464-288-k457493.jpg)
CITEȘTI
𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀
Fanfiction╴ آلفا╴ -کامل شده- 🚫این فیکشن امگاورس نیست🚫 _ من یه پارادوکس بزرگم،به زبان دیگه قاتلیم که از تو محافظت میکنه!. تهیونگ نگاهی به تیمش انداخت،وسط جهنم سیبری گیرافتاده بودن و رو سرشون گلوله میبارید،تک تیراندازا روی درختا استتار کرده بودن و برای کمک...