Part 19🤍

928 196 179
                                    

کیوتی ووت فراموش نشه
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

- وایسا ... مگه میخوای گوی بمونه!

- نه.

- پس کمرتو بده پائین و آروم باش.

چانیول

تمام استرس و فشار عصبی که بخاطر چرت و پرت های بابا برام ایجاد شده بود رو با کردن بک تخیله کردم.

حالا دوباره آروم بودم. گوی رو از ورودیش بیرون کشیدم و باکسرشو بالا دادم.

- حالا میتونی بلند شی.

از رو صندلی بلند شد و شلوارشو بالا کشید. بازومو گرفت تا نیفته.

- خوبی ؟

- تقریبا.

- دلت برا گوی تنگ نشده که.

- نه ...

خندیدموگفتم:

- خوبه ... حالا بهتره برگردیم پیش اون عوضیا.

بازومو تو دستش فشار دادو گفت:

- میشه نریم؟

- چرا ؟

- ام ... ئه ...

- چرا بک ؟ چرا نریم ؟

- چان... اونا خیلی وحشتناکن ... مادرت نه البته ... اون واقعا مهربونه اما ... بقیه ...

- بقیه چی ؟

- نمیخوام توهین کنم ... اما واقعا هیولان‌.

خندیدمو گفتم:

- نه توهین نیست... تازه بهشون لطف کردی ... هیولا براشون کمه.

با هم از آلاچیق اومدیم بیرون و تو باغ قدم زدیم.

بک گفت:

- پدرت حتی از ناپدری منم وحشتناک تر بهم نگاه کرد.

- اون تازه نگاه با محبتش بود.

- همیشه اینجوری بود؟

- آره ... از وقتی یادمه از من متنفر بود.

- اما چرا ؟

- چون من اونو در حال سکس با یکی از خدمتکارامون دیدم.

بک ایستادو شوکه به من خیره شد.

- تو چی دیدی چان!!!؟

تا حالا برای کسی تعریف نکرده بودم پدرمو در چه حالی دیدم، به هیچ کس، حتی مادرم.

اما نمیدونم چرا خیلی راحت برای بک گفتم:

- خیلی بچه بودم ، نیمه شب میرم آشپزخونه و اونجا پدرم رو میبینم که روی میز داره ترتیب یکی از خدمتکار هارو میده ... فکر کن وقتی مادرم طبقه بالا خواب بود.

- اوه...چان اصلا باورم نمیشه. این خیلی وحشتناکه.

- خیلی تهوع آوره . پدرم کل زندگیشو از مادرم داره اونوقت با اون ... من به مادرم نگفتم چون میدونستم پدرم رو دوست داره ... اما خیلی دلم میخواد حالا
بگم ... چون اینهمه سال حس میکنم بیخود آبروی پدرمو حفظ کردم.

ContractWhere stories live. Discover now