روز آخر سال، وقتی که ساعت دوازده بشه و سال جدیدی آغاز بشه، شیایائو نمیخواست مادرش رو تو عصر سال نو تنها بذاره، به خاطر همین مثل یه بچه ی حرف گوش کن تو خونه مونده بود. ولی نمیتونست همینجوری تحمل کنه، به خاطر همین به یوان زونگ زنگ زد تا اغواش کنه و به خونه شون بکشونتش.
شیایائو با قیافه ی بی قرارش، جوری که انگار چندروز گرسنگی کشیده باشه، بدون نفس لباس های یوان زونگ رو پاره کرد. در واقع، همین دیروز بود که با صدایی بی ثبات گفته بود: "ما دیگه اینکار رو نمیکنیم، بدنم طاقتش رو نداره."
تو یه لحظه، بدن هاشون روی تخت بهم پیچیده بودن و داشتن از هم لذت میبردن.
شیایائو سر یوان زونگ رو به سمت پایین فشار داد و بعد سینه ش روبالا برد تا نوک سینه هاش تو دهن یوان زونگ قرار بگیرن.
 "لیسش بزن."
یوان زونگ زبونش رو جلو و عقب کرد، و با دندون هاش به آرومی گازش گرفت و اون نقطه ی حساس رو شکنجه داد.
شیایائو با دستش موهای یوان زونگ رو گرفت، و ناله های آرومی کرد. کمرش زیر پایین تنه ی یوان زونگ پیچ و تاب میخورد و زیر وزن هردوتاشون، تخت شروع به صدا دادن کرده بود.
یوان زونگ از قصد دهن شیایائو رو پوشوند و در گوشش گفت: "آروم تر، مادرت هنوز نخوابیده."
شیایائو اونقدری خجالت کشیده بود که صورتش به شدت قرمز شد و لگدی به اون قسمت یوان زونگ کوبید. کی داره سروصدا میکنه؟ من که نیستم! من قطعا از اون آدم های آروم و ساکتم.
ولی وقتی دید یوان زونگ هنوز داره بهش نگاه میکنه، فهمید که باید سریعا این قضیه رو رفع کنه.
 "مشکلی نیست، مامانم همیشه قبل از اینکه بیاد تو در میزنه."
معنی این حرف چی بود؟ نمیخواد نگران باشی، بیا با تمام وجود بازی کنیم.
پاهای شیایائو داشتن آتیش به جون یوان زونگ میکردن. یوان زونگ با یه دستش شیایائو رو برگردوند و دست دیگه ش رو زیر شکم شیایائو گذاشت تا باسنش بالا بیاد. یوان زونگ دندون هاش رو به شدت داخل اون دوتا برآمدگی نرم فرو کرد.
"آااه... نکن..."
شیایائو از ترس یوان زونگ نمیخواست که بلند ناله کنه، ولی واقعا نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. تنها راه حل این بود که سرش رو تو بالش فرو کنه. دست هاش ملحفه ی روی تخت رو چنگ زده بودن. احساسات قوی ای با حس گناه قاطی شده بودن. اشک توی چشم هاش جمع شده بود و سعی داشت باسن لرزونش رو از چنگ یوان زونگ در بیاره.
هرچی شیایائو بیشتر اونکارو میکرد، یوان زونگ بیشتر مجذوبش میشد.
بیرون از اتاق، خانم شیا یک دفعه شروع به صحبت کرد: "عه؟ چرا... تو چرا خونه ای؟"
شیایائو یه دفعه استرس گرفت. مامان داره با کی حرف میزنه؟
خانم شیا گفت: "مگه نگفتی نمیای خونه؟ چرا انقدر دیر برگشتی؟ ترسوندیم."
بعد صدای محکم یه مرد شنیده شد، "چون میخواستم سوپرایزت کنم."
شیایائو خشکش زده بود. یا خدا! بابامه!
 “پسرمون کجاست؟"
"خوابیده. مزاحمش نشو."
شیایائو پدرش رو بهتر از هرکس دیگه ای میشناخت. اون هیچوقت قبل از وارد شدن در نمیزنه. به خاطر همین داشت دعا دعا میکرد که مامانش بتونه راضیش کنه.
"فقط یه نگاه."
بعد در اتاق خواب باز شد...
یوان زونگ کون لخت بود، حتی اگه میتونست با سرعت خارق العاده ای از پنجره بپره بیرون، بازهم شیایائو نمیتونست بذاره که تو اون وضعیت تو خیابون قدم بزنه.
چیکار کنیم حالا؟
تو اون لحظه ی حیاتی، شیایائو یوان زونگ رو با ملحفه پوشوند.
اقای شیا چراغ رو روشن کرد، و زیر نور چراغ، شیایائو رو دید که لخت خوابیده، دستش بین پاهاشه و سخت در حال خود ارضاییه..
بعد چشمش به اقای شیا افتاد و به شدت خجالت کشید.
بعد در حالی که هنوز توی شوک بود، اقای شیا در رو محکم بست.
اون هیچ اهمیتی به شخص دیگه ای که تو تخت بود نکرد، یا شاید هم ندیدش، ولی توی ذهنش داشت فحش میداد... عجب آبروریزی ای!
شیایائو سعی کرد نفسش رو آروم کنه، پدرش رفته بود ولی قلبش هنوز تند میزد.
اون با چند تا بالش یوان زونگ رو زد و بعدش هم صورتش رو بینشون قایم کرد.
"اه اه اه... الان چطوری باید با بابام رو به رو شم؟"
 
 

ادامه دارد...‼️

Translator: narcissus
Editor: shin

♣️منتظر ووت ها و نظرات دوست داشتنی شما هستیم♠️

♣️منتظر ووت ها و نظرات دوست داشتنی شما هستیم♠️

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اختصاصی چنل boy_loves

Advance Bravely (Persian Translation)Where stories live. Discover now