chapter 79

267 44 8
                                    

🔅چپتر هفتاد و نهم🔅

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

🔅چپتر هفتاد و نهم🔅

~هر چقدر میخوای حسودی کن~

🌈🌈🌈🌈🌈🌈

 
وانگ شوانگ با تواضع به یوان زونگ التماس کرد: "میدونین، یوان رو قصدش خیر بوده. واسه این از اون همه مرد خواسته بیان که از شیایائو محافظت کنه، نه اینکه بخواد از قصد دردسر ایجاد کنه. لطفا، هرکاری میکنین از دستش عصبانی نشین."
یوان زونگ با صورتی بی حالت جواب داد: "این کار آسیب زیادی بهش وارد کرده، یوان رو باید مسئولیت کارهاش رو بپذیره."
صدای وانگ شوانگ پر از ناراحتی بود، "ولی حس میکنم دارین زیاده روی میکنین. میدونم شما بیشتر از هرکسی اون رو درک میکنین، و میدونین که دلیلش هرچی باشه اون نمیتونه یه جا محدود شه. شاید سرزنش کردنش بهتر از تو خونه زندانی کردنش باشه."
"خب، اینکه با خودش تنها باشه، خیلی بهتره."
"ولی..."
یوان زونگ حرف وانگ شوانگ رو قطع کرد، "تمام! بذار این کار اینجوری انجام بشه... اگه چیز دیگه ای هست که باید بدونم، بفرمایید."
وانگ شوانگ به اینکه یوان زونگ قبول کرد که خواهرش رو آزاد کنه یا نه توجهی نکرد و خونسردی خودش رو از دست نداد. اگه قبول میکرد، اونوقت مشخص میشد که وانگ شوانگ رو این مرد تاثیر میذاره. در غیر این صورت، میتونست از این فرصت استفاده کنه که باهاش بیشتر هم حرف بزنه.
شیایائو داشت سلانه سلانه بیرون برای خودش قدم میزد که در دفتر با یه صدای ناگهانی باز شد و وانگ شوانگ بیرون اومد. وانگ شوانگ همونجا ایستاد و با لبخند از یوان زونگ خداحافظی کرد، "من دیگه میرم خونه."
شاید این حرف ها عادی به نظر بیان، ولی برای شیایائو، اوضاع ساده نبود. وانگ شوانگ وقتی نگاهش رو از یوان زونگ گرفت، به شکل غیرمنتظره ای شیایائو رو دید. اون دختر لبخند دیگه ای بهش زد که به نظر با اکراه میومد.
شیایائو لبخند درخشانی زد، ولی از درون داشت فحش میداد؛  لبخند و شیرخر، دختره ی جنده.
یوان زونگ سریعا اومد پیشش و پرسید: "کی رسیدی اینجا؟ چرا نمیای تو؟"
شیایائو با عصبانیت ایستاد. کی رو میخوای خر کنی؟ مگه تو اون در شیشه ای واضح و گنده ندیدی که من اومدم؟ یا اینکه نمیتونستی چشم هات رو از رو اون زنه برداری؟ چقد بیشعور و مکاری!
ولی همه ی مردها غرور داشتن و شیایائو هم از این قائده مستثنا نبود، و اصلا قصد نداشت حسودیش رو نشون بده. بهرحال اون هیچوقت احساساتش برای یوان زونگ رو تایید نکرده بود.
بعد، شیایائو یهویی رفتارش رو تغییر داد و لبخندی زد. اون حتی یکی از دست هاش رو دور گردن یوان زونگ انداخت و شروع به اذیت کردنش کرد: "جرئت ندارم رابطت رو خراب کنم که!"
یوان زونگ به سردی گفت: "اون یکی از دوست های یوان روئه."
"بیخیال بابا! عین یه مرد برو سر اصل مطلب، چرا واسه ما خجالتی شدی؟ به علاوه این یه فرصت خوب برای توئه! مگه من همیشه بهت قول نمیدادم که تو رو با یه دختر خوب آشنا کنم؟ حالا ببین، الان یکی دیگه این وظیفه رو به جام انجام داده، خواهرت رو دست نداره، خیلی واسه کاری که کرده خوشحالم. موافق نیستی؟"
بعد لبخندی زد و ضربه ای به سینه ی یوان زونگ زد.
یوان زونگ که هیچ علاقه و توجهی به حرف های اون دردسر ساز کوچولو نداشت به سادگی پرسید: "واسه شام چی دوست داری؟"
شیایائو هلش داد، "هرچی که دوست داری بپز. امروز حالم خوبه، چطوره بیشتر از همیشه غذا درست کنی؟"
وقتی یوان زونگ در حال آماده کردن غذا بود، شیایائو داشت با گوشیش بازی میکرد که یه پیام از یه شماره ی ناشناس براش اومد و اون همون موقع خوندش، "منم، وانگ شوانگ، لطفا شمارم رو ذخیره کن."
شیایائو نمیدونست وانگ شوانگ دوست یوان روئه. به همین خاطر، پیامی که یوان رو شب قبلش براش فرستاده بود عصبیش میکرد، "فردا من تو رو به یه دختر به اسم وانگ شوانگ که یه مدله معرفی میکنم."
شیایائو نفس عمیقی کشید، وقتی یوان زونگ اونجا نبود، با مشت هاش عصبانیتش رو سر بالشش خالی کرد.  لعنتی! حتی تظاهر کرد که نمیشناستش. دوست یوان رو؟ مشخصه که از قبل برنامه ش رو چیده بودن! پیرمرد حقه باز!
وقتی همچنان داشت فحش میداد، گوشی یوان زونگ زنگ خورد. شیایائو حافظه ی خوبی داشت، مخصوصا در مورد چیزهایی که تحمل دیدنشون رو نداشت. به همین خاطر، با یه نگاه شماره ی وانگ شوانگ رو شناخت. اون با گوشی یوان زونگ تو آشپزخونه رفت. "هی، گوشی توئه."
یوان زونگ گوشی رو گرفت.
"وانگ شوانگم. میخوام در مورد کمپین شرکت صحبت کنم..."
این یه بحث کاری جدی بود و صدای آب جوش و پخت و پز زیاد بود، به همین خاطر یوان زونگ در قابلمه رو گذاشت و از آشپزخونه بیرون رفت.
شیایائو غر زد؛ بازم داری حرف های کثیفتون رو قایم میکنی؟ پشت سر من دارین در مورد چی حرف میزنین؟
بعد به قابلمه نگاهی کرد و بازش کرد. سوپ در حال جوشیدن بود و  بوی خوشش به مشامش رسید. یکم طول کشید که شیایائو جرئت کنه و یه قاشق نمک به سوپ اضافه کنه.
یوان زونگ بعد از تموم کردن تلفنش، سر سوپش برگشت. یه آشپز حرفه ای مثل اون میتونست تنها با بوی یه غذا، نه با مزش بفهمه که چقدر شور شده.
یوان زونگ نگاهی به بیرون آشپزخونه انداخت و لبخند بی صدایی زد و فکر کرد ای بچه ی ناقلا...
و بعد یوان زونگ اون سوپ رو دور ریخت و یکی بهترش رو درست کرد.
وقت شام، شیایائو با اینکه حتی یه قاشق از سوپ رو هم نخورده بود، گفت: "این سوپ خیلی شوره!"
یوان زونگ به جای جواب دادن، کل کاسه ی سوپش رو سر کشید.
"دیوونه شدی؟ یا شایدم این مقدار نمک واسه سوزوندن گلوت کافی نیست؟!"
شیایائو به هر دری میزد که عصبیش کنه، در حالی که یوان زونگ نمیتونست جلوی خودش رو بگیره که لبخند نزنه.
"هنوز میتونی بخندی؟" الان دیگه شیایائو داشت عصبانیت خودش رو بروز میداد. "داشتی با تلفن حرف میزدی و به غذامون توجهی نکردی. ببین چه گندی زدی توش! هنوزم میتونی بدون اینکه بفهمی بخوریش؟"
ولی وقتی دو قاشق ازش رو خورد، اوضاع تغییر کرد. سوپ عالی بود و اصلا شور نبود. یوان زونگ با دقت نگاهش کرد. اینقدر عصبانی شده بود که قاشقش رو توی کاسه پرت کرد.
"این غذا سوخته!"
 
اون روز عصر، شیایائو بعد از دوش گرفتن و قرار گرفتن تو گرمای پتو یکم آروم تر شده بود که تلفن یوان زونگ زنگ خورد.
متوجه شد که بازم همون دختره  وانگ شوانگه. ینی دختر هم انقد رو مخ؟ میشه دیگه زنگ نزنه؟
ولی شیایائو وقتی گوشی رو به یوان زونگ میداد خوشحال باقی موند، "هی، دوباره زنته!"
یوان زونگ در حالی که اتاق رو تمیز میکرد با تلفن هم حرف میزد. معمولا وقتی شیایائو میرفت تو تخت، هیچکس نمیتونست از اون تو بیرون بکشتش. ولی اون شب، خودش از تخت پایین اومد وبا صورتی عصبانی تو اتاق چرخید. به هر چی دم دستش میومد دست میزد و باهاش بازی میکرد. بعد از یه مدت، به تخت برگشت و غلت خورد تا وجود یه نفر رو حس کنه. شیایائو لب برچیده بود، همچین رفتاری معمولا از یه زن برمیاد، ولی اینکارباعث شده بود یه مرد صد و هشتاد سانتی به شدت ناز و خواستنی بشه.
یوان زونگ میخواست قطع کنه که حالت صورت شیایائو اغواش کرد، به خاطر همین تظاهر کرد همچنان داره با تلفن حرف میزنه. یه مرد سی ساله مثل اون باید از این رفتار خجالت بکشه، ولی یوان زونگ نمیتونست تو اون لحظه چشمش رو از شیایائو برداره. به جای اینکه گوشی رو بذاره زمین، کاملا محو شیایائو شده بود و قلب آهنیش شروع به آب شدن کرده بود. بالاخره، یوان زونگ گوشیش رو روی میز انداخت تا با یه دست به پسر شیطون و تخسش رسیدگی کنه.
حالت چهره ی شیایائو بازهم تغییر کرد، "هی، یکم خوددار باش پسر! تو الانشم یه خانم باکمالات افتاده دنبالت، اینجا با کسی مثل من چیکار میکنی؟"
عضو سفت شده ی یوان زونگ روی باسن شیایائو سر خورد و شروع به اذیت کردنش کرد، "الان که تو توی خونه ی منی، اگه ازت مراقبت نکنم خیلی بد میشه."
پایین تنه ی شیایائو بابت همه ی اون مالش ها داشت سر میشد. شیایائو دندون هاش رو بهم سایید، "نخیرم! اصلا کی خواست اینکار رو بکنی؟ برو دنبال همون جیگر خوشگله ی خودت!"
با وجود اینکه شیایائو این حرف رو زد، ولی باز هم گردن یوان زونگ رو محکم بغل کرده بود و درست وقتی که داشتن به قسمت خوبش میرسیدن، زنگ تلفن خوش گذرونیشون رو بهم زد.
شیایائو درونی فریاد زد؛  نمیشه اون جنده از جلو چشمم دور شه؟!
یوان زونگ سریعا گوشی رو خاموش کرد. مشخصا این کار برای شیایائو رضایت بخش بود، ولی نتونست طاقت بیاره و گفت: "چرا خاموش کردی؟ شاید میخواسته بگه شب بخیر، بوس بوس؟"
یوان زونگ به شیایائو زل زد، "چی گفتی؟"
"شب بخیر، بوس بوس!"
"دوتا کلمه ی آخر."
"بوس! بوس!" یوان زونگ نگاهی به شیایائو کرد و بعد بوسیدش.
یکم طول کشید تا شیایائو واکنش نشون بده؛ لعنتی، حتی از اینم سوءاستفاده میکنی؟ شعورت کجا رفته؟
بعد از مدتی که همدیگه رو بوسیدن، یوان زونگ دست بزرگش رو روی گردن شیایائو گذاشت و گفت: "داشت ازم میخواست که یوان رو، رو ول کنم. به خاطر همینم کل روز کنه شده بود."
شیایائو یکم به فکر کرد؛ اولا که، اگه یوان زونگ قبول نمیکرد، اونوقت وانگ شوانگ به این بهونه میچسبید بهش. ولی اگه از یوان زونگ میخواست که یوان رو رو ول کنه، نه تنها وانگ شوانگ دیگه بهونه ای نداشت، بلکه بخشندگی خودش رو هم ثابت میکرد.
و به همین خاطر شیایائو گفت: "خب پس ولش کن دیگه."
ولی یوان زونگ تحت تاثیر حرف هاش قرار نگرفته بود، "چطور میتونم واسه خاطر کاری که کرده ببخشمش؟"
شیایائو سعی کرد از خودگذشتگی نشون بده، "اگه وانگ شوانگ غریبه بود، تو از این قضیه چشم پوشی میکردی. ولی خواهرت نیتش خیر بوده. نذار من باعث خراب شدن رابطتون شم. به خاطر رابطه ی خواهر برادری ابدیتون، همین یه بار رو من فداکاری میکنم."
یوان زونگ کمی فکر کرد. شیایائو یه حقه ی دیگه هم رو کرد، "اگه این کار رو نکنی، دیگه حق نداری من رو ببینی."
"فردا در موردش حرف میزنیم!"
 
صبح روز بعد، شیایائو از طرف یوان رو که آزاد شده بود یه تماس دریافت کرد. ولی وانگ شوانگ باز هم تو شرکت یوان زونگ پیداش شد و وقتی شیایائو اومد، اون ها داشتن تو دفتر یوان زونگ خصوصی صحبت میکردن.
اون میخواست چیکار کنه؟
اینبار، شیایائو به جای اینکه بیرون صبر کنه، داخل شد. وانگ شوانگ و یوان زونگ بهش نگاهی انداختن. دختر لبخندی زد و شیایائو با بیخیالی گفت: "اوه، فکر کنید من اینجا نیستم، اومدم که از اینترنت استفاده کنم."
 

ادامه دارد...‼️

Translator: narcissus
Editor: shin

♣️منتظر ووت ها و نظرات دوست داشتنی شما هستیم♠️

♣️منتظر ووت ها و نظرات دوست داشتنی شما هستیم♠️

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اختصاصی چنل boy_loves

Advance Bravely (Persian Translation)Where stories live. Discover now