chapter 44

320 53 11
                                    

🌙چپتر چهل و چهارم⭐~بیا یکم باهام هوای تازه بخور~

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

🌙چپتر چهل و چهارم⭐
~بیا یکم باهام هوای تازه بخور~

 
🌠🌠🌠🌠🌠🌠 
 
 

بعد از کلاس، بدون اینکه یوان زونگ پیشنهاد بده، شیایائو خودش با پای خودش پیش یوان زونگ رفت. رک بگم، اون هنوز شک داشت که اون غذا هنر دست یوان زونگ باشه. اون پشت در آشپزخونه قایم شد، و از بین در دزدکی نگاه کرد.
هیچکس به جز یوان زونگ اونجا نبود.
ریشه های لوتوس که انقدر جوشیده بودن تا به رنگ قرمز در اومده بودن توسط یوان زونگ از ظرف سفالی بیرون کشیده شدن. اون صبر کرد تا ریشه ها خنک بشن، بعد با مهارت پوستشون رو کند و به دایره های کوچیکی تقسیمشون کرد و همشون رو توی یه کاسه ریخت. بعد شکر سفید و قهوه ای رو اضافه کرد و بعد در آخر در بخارپز رو گذاشت.
همونطور که شیایائو بدون پلک زدن به اون مرد خیره شده بود، یوان زونگ پشتشو بهش کرد و صدای بمش سکوت رو شکست.
"اگه میخوای تماشام کنی بیا تو. احتیاجی نیست سرک بکشی."
بعد از اون شیایائو در رو باز کرد و هیکل باریکش رو بهش تکیه داد. نگاهش بدون شک شگفت زده بودنشو نشون میداد. صدای مرد جوونتر تلخ به نظر میومد، نمیشد گفت که از روی حسادت یا گستاخی این حرف رو میزنه.
"یه دنیا استعداد داری هان؟"
یوان زونگ قدمی به سمتش برداشت، دست عضله ایش روی در، کنار سر شیایائو قرار گرفت و در همین حین نگاه دقیقش روی شیایائو ثابت موند.
"همش به خاطر اینه که به آدمی برخوردم که سخت میشه راضیش کرد."
شیایائو از عمد معنی مخفی اون جمله رو نادیده گرفت و ضربه ای به شونه ی یوان زونگ زد و با اکراه گفت: "خیلی ممنون."
"چرا داری ازم تشکر میکنی؟ من که نگفتم اینا رو برای تو درست کردم."
نگاه شیایائو سریعا تیره شد و دستی که روی شونه ی یوان زونگ بود شروع به فشردنش کرد.
"دفعه ی بعدی که خواستی بیشتر بخوری به خودم بگو، احتیاجی نیست موش بازی در بیاری."
شیایائو از روی عصبانیت دستشو کشید.
یوان زونگ پرسید: "اول اکتبر* چیکاره ای؟" *روز استقلال چین
" ما پلیسا باید سرپست باشیم. فقط دو روز مرخصی داریم. مشخصا نمیشه مسافرت راه دور برم، ولی جاهای نزدیک هم پر آدمه. شاید با همکارهام پاسوری چیزی بازی کردم."
یوان زونگ جواب داد: "اونا فقط واسه دخترا میان. خودم میبرمت یه جا."
بعد از تموم کردن جملش، یوان زونگ شیایائو رو به گاراژی که زیر ساختمون بود برد. داخل، دوتا ماشین و یه موتورسیکلت بود. بعد از دیدن اون هارلی دیویدسون که با کیفیت بالایی تولید شده بود، چشمای شیایائو از روی هیجان برق زدن. روکش کروم داشت، اجزای دیگش از آلمینیوم بودن و منظره ی زیبایی رو به نمایش گذاشته بودن. رنگ، درخشندگی، دسته هاش، وسایل مکمل... همشون باعث شده بودن اون موتورسیکلت به طرز قابل توجهی با شکوه و قدرتمند به نظر برسه.
قبل از اون تو فیلمای هونگ کونگی، عادی بود که همچین صحنه هایی ببینی، یه گروه از مردای خفن که نشان هایی به شکل عقاب داشتن، با لباس، کفش و دستکش هایی از چرم مشکی، تو خیابون ها همچین موتورهای قدرتمندی رومیروندن. واقعا صحنه ی نفس گیری بود. مخصوصا برای کسایی مثل شیایائو که اوایل دهه ی هشتاد به دنیا اومده بودن، این موتورسیلت ها واسشون جایگاه ویژه ای داشتن.
همه آرزوی داشتن یه هارلی دیویدسون داشتن و شیایائو هم از این قاعده مستثنا نبود. از سن هفده یا هجده سالگی، شیایائو چند باری واسه خریدن یکی از همین موتورها جنجال به پا کرد، ولی خانم شیا هیچوقت از این بریز و بپاش ها نمیکرد. همچین موتور سیکلت به چشمای بقیه آسیب میزد و این حس رو داشت که همیشه خانوم بازهای غیرقابل کنترل سوارش میشن. بنابراین، شیایائو تا الان فقط تونسته بود چندباری تو کلوب سوارشون بشه، هنوز هم نمیتونست هیجانی که اون موقع ها داشت رو فراموش کنه.
یوان زونگ پرسید: "چطوره ببرمت کنار رودخونه ی زرد که یکم هوای تازه بخوریم؟ مردای واقعی اینکار رو میکنن."
شیایائو مشخصا تحت تاثیر قرار گرفته بود، هرچند چیزی نگفت. دستاش مرتبا دسته های موتور رو میگرفتن. در آخر نتونست هیجانشو کنترل کنه، و در حالی که پاهاشو کش میداد روی موتور نشست، "بذار اول من امتحان کنم."
یوان زونگ یه کلاه ایمنی و عینک محافظ رو به سمتش پرت کرد. بعد از پوشیدنشون سر شیایائو یکم سنگین شده بود، ولی تحملش کرد که خوب به نظر برسه. یوان زونگ کناری ایستاد و مثل یه مربی نگاه کرد. شیایائو موتور رو روشن کرد، گاز داد و قبل از اینکه دوباره گاز بده دور زد. ظاهر خوشتیپش به خوبی با موتوری که زیرش بود ترکیب شده بود. بعد از اینکه دور محوطه رو زد، با سرعت نور به سمت اتوبان روند.
بعد از چند کیلومتر رانندگی، هنوز هم راضی نشده بود و سینش بعد از در آوردن کلاه ایمنی میسوخت. اون دیوونه ی همچین حس تازه کننده ای بود.
یوان زونگ بدون اتلاف وقت به آشپزخونه رفت و ریشه های لوتوس که تو شکر قهوه ای بودن رو پاک کرد و همراهش آورد.
یوان زونگ پرسید: "خب؟ میخوای بریم؟"
پلک های شیایائو تکونی خوردن، صداش هیجانشو کاملا نشون میداد، "من پشتت نمیشینم، خودم یکی میخوام."
"من خودم این موتور رو سرهم کردم، تو دنیا یه دونه ازش پیدا میشه، عمرا هیچ وقت نمیتونی همچین موتوری پیدا کنی."
شیایائو نگاه تیزی بهش انداخت، "داری شوخی میکنی دیگه نه؟"
"حالا میخوای یا نه؟" یوان زونگ کیسه ی ریشه های تازه پخته شده رو تکون داد، حرکاتش همه نشون از تهدید داشتن.
شیایائو مچ یوان زونگ رو گرفت و خودش ریشه های لوتوس رو ازش قاپید. قبل از اینکه از اونجا برن، از روی شونش غر غر کرد.
"بذار ببینم!"



ادامه دارد...‼️

Translator: narcissus
Editor: shin

♣️منتظر ووت ها و نظرات دوست داشتنی شما هستیم♠️

♣️منتظر ووت ها و نظرات دوست داشتنی شما هستیم♠️

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اختصاصی چنل boy_loves

Advance Bravely (Persian Translation)Where stories live. Discover now