chapter 74

273 38 3
                                    

🔅چپتر هفتاد و چهارم🔅

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

🔅چپتر هفتاد و چهارم🔅

~نگران نباش... مشکلی نیست~

🌈🌈🌈🌈🌈🌈

 
 

یوان رو گفت: "داداش، من یه تصمیم سخت گرفتم."
یوان زونگ بدون هیچ حرفی پشتش رو به یوان رو کرد و نگاهش رو به پنجره داد. ماشین شیایائو، با سرعتی کمی زیاد از دروازه عبور کرد، و وقتی به پارکینگ رسید، با صدای گوش خراشی ترمز کرد. بدنه ی ماشین داشت به سختی میلرزید. شیایائو با هاله ی خشمناکی از ماشین پیاده شد، و در رو محکم پشت سرش بست.
یوان رو ادامه داد: "تصمیم گرفتم به خودم یه شانس دیگه بدم."
یوان زونگ دید که شیایائو با سرعت داره به سمت اتاق تمرین میره، حتی کف کفش هاش وقتی به زمین کشیده میشدن جرقه میزدن.
"البته، برای اینکه تو تمام این مدت مراقبش بودی، میخوام که سوپرایزت کنم."
یوان زونگ شیایائو رو دید که تو اتاق تمرین کوله پشتیش رو با عصبانیت زمین انداخت. حتی به خودش زحمت لباس عوض کردن هم نداد، مستقیما به سمت کیسه بوکس رفت، ثابت نگهش داشت و شروع به مشت زدن بهش کرد و عصبانتیش رو سرش خالی کرد.
"داداش، حدس بزن سوپرایزه چیه؟"
یوان زونگ سریعا در رو باز کرد و به سمت شیایائو رفت.
یوان رو داد زد: "هی، اصلا گوش میدادی؟"
یوان زونگ وقتی به سمت شیایائو رفت، هیچ حرفی نزد، فقط ساکت موند و نگاهش کرد. صورت شیایائو تیره شده بود، و بدون اینکه به یوان زونگ نگاه کنه به کیسه بوکس مشت میزد. بعد به سمت یوان زونگ برگشت و مشت هاش تغییر جهت دادن. یوان زونگ با دست هاش کیسه بوکس رو نگه داشته بود. بالاخره، شیایائو مشت محکمی به کیسه بوکس زد و بعد باسنش رو روی بالشتک نرم انداخت و نفس نفس زد.
یوان زونگ به شیایائو نگاهی کرد، دستی به گردنش کشید، "تموم شد؟"
شیایائو هنوز احساس عصبانیت میکرد، "هنوز نه."
"زودباش، بذار ببرمت تو زمین تیراندازی." یوان زونگ دست شیایائو رو گرفت و بردش سمت پله هایی که یوان رو همون موقع در حال پایین اومدن ازشون بود. یوان رو با دقت نگاهی به دست های قفل شدشون انداخت و گفت: "شما دوتا..."
قبل از اینکه حتی حرفش تموم بشه، یوان زونگ و شیایائو در رفته بودن. یوان رو به دست هاشون که صمیمانه تو هم قفل شده بود، لبخندی از روی رضایت زد. " خب... اون ها مثل یه خونواده میمونن. به نظر میاد تصمیمم درسته."
 
بعد از یه طوفان برف، انگار زمین تیراندازی تو سکوت عظیمی فرو رفته بود. زمین برفی و سفید اینقدری دست نخورده بود که هیچکس دلش نمیومد پاش رو روش بذاره. یوان زونگ پاش رو داخل زمین گذاشت و هدف ها رو از برف پاک کرد. کاغذ هدف درست شده بود و آماده بود که بهش شلیک بشه. چند متر اونور تر، شیایائو که یه رایفل (یه نوع اسلحه) رو حمل میکرد، با نگاه کردن به داخل چشمی اسلحه چند بار موقعیتش رو تغییر داد. بعد از انتخاب ششمین هدف، شیایائو تصور کرد که اون وانگ زی شوییه، بعد ماشه رو کشید. بنگ! بنگ! بنگ!... ده بار شلیک کرد. احساس لرزشی که بعد از شلیک کردن بهش وارد میشد انگشت هاش رو میلرزوند، به همین خاطر احساس ناراحتی ای که داشت، داشت از بین میرفت.
یوان زونگ هم اسلحه ش رو برداشت و سمت دومین هدف گرفت. شیایائو نمیتونست از نگاه کردن بهش دست برداره، وقت هایی مثل این که یوان زونگ تفنگش رو نگه میداشت، خیلی سکسی بود. این تصویر از یوان زونگ که یه اسلحه رو نگه داشته بود، به خاطر پز دادن شکل نگرفته بود، بلکه از ترکیب یه مرد پرفکت و برف درخشنده به وجود اومده بود. دید دقیق، خط های تیز صورتش که روی لوله ی تفنگ قرار گرفته بودن، همشون با هم یه بدن کامل رو تشکیل میدادن. انگار که اسلحه ی تو دستش فقط یه وسیله نبود، بلکه چیزی بود که سالهای سال همراهیش کرده بود.
یوان زونگ با سرعت بالایی که تو نشونه گیری داشت، بدون هیچ مکثی ده بار شلیک کرد.
شیایائو هدف سوم رو نشونه گرفت و دوباره فکر کرد که اون هدف وانگ زی شوییه و ده تا شلیک کرد تا عصبانیتش فروکش کنه. یهویی حس محشری بهش دست داد.
هردوشون یجوری ادامه دادن که انگار تو مسابقه بودن، هشت هدف و هشتاد شلیک، هرکدوم چهل گلوله شلیک کرده بودن. وقتی کارشون تموم شد، به سمت هدف ها رفتن که ببینن چند امتیاز گرفتن و چند تا گلوله رو از دست دادن.
شیایائو اول اون هایی رو که زده بود شمرد. تو اولین هدفش چون شلیک هاش خیلی سریع بودن، فقط سه تا از تیرهاش به هدف خورده بودن. هدف دومش ولی یکم بهتر بود و تو هدف های بعدی هم بهتر میشد. تو آخرین هدفش هفت تا تیر به هدف خورده بودن، یکیشون هم وسط خورده بود.
شیایائو شروع به فخر فروشی به یوان زونگ کرد، "چطوره؟"
یوان زونگ مثل همیشه گفت: "قابل قبوله."
شیایائو ابروهاش رو بالا برد، "بذار ببینم تو چند تا زدی."
وقتی یوان زونگ میخواست بره، شیایائو هلش داد و گفت: "بذار برات بشمرم."
هدف اول فقط یه جای گلوله اون هم وسط هدف داشت.
شیایائو سریعا حالت اهانت امیزی به خودش گرفت: "تو به این میگی تیراندازی ماهرانه؟ شانسی زدی؟"
وقتی شیایائو به سمت هدف بعدی رفت و دید که اون هم همین وضعیت رو داره، اعصابش خورد شد. سومین و چهارمین هدف هم همینجوری بودن. شیایائو یه لحظه جا خورد، ولی بعد موقعیت رو هضم کرد. یوان زونگ شانسی به هدف نزده بود، اولین شلیکش به هدف خورده بود، و نه تیر بعدی هم به همون نقطه خورده بودن و از وسط جای تیر اولی رد شده بودن.
شیایائو اونقدری ترسیده بود که تقریبا داشت تو خودش میشاشید. وقتی از شوک خارج شد، مثل یه بیمار روانی شروع به خندیدن کرد.
چرا نذاشتی ببرم لعنتی؟ چرا نذاشتی من داشته باشمش هان؟... این عمویی که اینجاست اومده بود که یکی دلداریش بده، که آرامش درونیش رو متعادل کنه، نه که پس زمینه ی تو باشه!!! تف به ذاتت!!! شیایائو پشت سر هم چند بار با ته اسلحه به پشت یوان زونگ زد، بعد خودش رو رو زمین برفی انداخت.
یوان زونگ اسلحه رو روی زمین انداخت و کنار شیایائو نشست و به آرومی عرق پشت گردنش رو پاک کرد، "استاد بزرگمون چش شده؟"
شیایائو با عصبانیت سیگارش رو به برف فشار داد و گفت: "گول خوردم."
یوان زونگ اخم کرد، "کی جرئت کرده گولت بزنه؟"
"یه بچه ی خیابونی."
شیایائو که بالاخره یکی رو گیرآورده بود که از احساساتش بهش بگه، همه ی خشمی که درونش داشت رو بیرون ریخت. و وقتی داشت حرف میزد، با عصبانیت چند بار به برف ها لگد زد، و سفره ی دلش رو برای یوان زونگ باز کرد.
"داری میگی این یارو از قصد تو زندگی شوان دایو ظاهر شده که شکنجه ش بده؟"
یوان زونگ وقتی میدید شیایائو انقدر دلخوره، قلبش میشکست و یکم هم به شوان دایو حسودی میکرد. بازهم داشتن درمورد شوان دایو حرف میزدن. یوان زونگ بعد از اینکه به شیایائو گوش داد، به سردی جواب داد: "من هیچ وانگ زی شویی نمیشناسم."
یوان زونگ دست های بزرگش رو روی گونه های سرد شیایائو مالید، و لحن حرف زدنش آروم شد، "بیخیال، همچین چیز مهمی هم نیست. کی تو این دنیا گول نخورده؟ تو یه بزرگسالی، یکم بیشتر تحمل کن، اگه بهت بدهکاره پس صبر کن که از زندان در بیاد."
شیایائو با صدای بلندی فریاد زد: "لعنت بهت، همش تقصیر توئه! اگه تو اون حروم زاده رو نمینداختی پشت شوان دایو، اونوقت هیچ کدوم از این مشکلات پیش نمیومدن! چرا، چرا، چرا؟ چرا یه آدم معمولی رو انتخاب نکردی؟ چرا باید این دلقک رو انتخاب میکردی؟" یوان زونگ چیزی نگفت.
لحظه ای بعد، شیایائو که از عصبانیتش کم شده بود، احساس گناه کرد، به خاطر همین صداش رو پایین آورد، "درواقع به خاطر اینکه گولم زده ناراحت نیستم، به خاطر حافظه ی ضعیف خودمه. تو میگی اون شوان دایو رو دوبار گول زده، چرا من حواسم جمع نبود؟ این همه سال که پلیس بودم یعنی کشک؟ احساس بی مصرفی میکنم!"
یوان زونگ دست بزرگش رو پشت شیایائو گذاشت و گفت: "به خاطر اینه که تو هنوز جوونی."
شیایائو باورش نمیشد، "هنوز جوونم؟ اندازه خر شرک سن دارم اونوقت میگی هنوز جوونم؟"
یوان زونگ گفت: "مهم نیست، چقدر ازت دزدید؟ برات جبران میکنم."
"موضوع پول نیست."
شیایائو یادش بود که لو نده اون پول برای خرید هدیه ی یوان زونگ بوده. یوان زونگ برای مدتی چیزی نگفت. بعد به آرومی گفت:  بلند شو، نشین رو برفا، شلوارت خیس میشه."
ولی شیایائو تکون نخورد.
"میبینی، همین چند دقیقه پیش یکی داشت میگفت دیگه بچه نیست، حالا ببین داره چیکار میکنه." یوان زونگ نگاه سخت گیرانه ای بهش انداخت.
"فقط بچه ها میشینن زمین و غر میزنن."
بعد شیایائو رو بلند کرد، برف های رو باسنش رو تکوند و یه درکونیم بهش زد.
"نگاه کنا، کاملا خیس شدی!"
شیایائو یهویی دست هاش رو دور گردن یوان زونگ حلقه کرد و سریعا تو گوشش زمزمه کرد: "چطوره برات دوست دختر پیدا کنم؟"
یوان زونگ نگاه خشمگینی به شیایائو کرد. انگار که کلی نارضایتی، خشم، و احساس بد رو از سینه ش برداشته بود. شیایائو بالاخره میتونست احساس آزادی کنه.
شیایائو اونقدری این کار رو با یوان زونگ کرده بود که شمارشش از دستش در رفته بود. ظاهرا، بهترین راه سرگرم کردن خودش وفتی حس و حال نداشت این بود که یوان زونگ رو مسخره کنه. دیدن قیافه ی اخموش همیشه شیایائو رو سرحال میاورد. بعد ازاون، اصلا یادش نمیومد که چرا از اول ناراحت بوده!
تو راه خونه، یوان زونگ یهویی پرسید: "تا حالا به این فکر کردی که شاید وانگ زی شویی فهمیده باشه تو و شوان دایو طرف همید؟"
شیایائو مطمئن به نظر میرسید، "امکان نداره. من هیچوقت در این مورد حرف نزدم، از کجا میخواد بدونه؟"
یوان زونگ دیگه چیزی نگفت. شیایائو نگاهی به یوان زونگ کرد و گفت: "میشه حداقل هرازچندگاهی لباسات رو عوض کنی؟! هرروز یه لباس میپوشی. خسته نمیشی خودت؟"
یوان زونگ جواب داد: "عوض کردم که. سه تا از این ها خریدم."
شیایائو سرزنشش کرد: "آفرین! آخه تو چقد تنبلی؟"
 
چند روز بعد شیایائو آروم شد و به خودش اومد. با امید زیادی، به سمت بازداشتگاه رفت.
از رئیس زندان پرسید: "این چند روز اون چطور بوده؟ لباس خوب داره؟ غذاش خوبه؟"
رئیس زندان گفت: "مثل همیشه است."
"جدی؟"
اون سرش رو تکون داد، " یچوقت ندیدم غذای بیشتری سفارش بده، یا اینکه با هم اتاقی هاش بره غذا بخوره، یا اینکه خوراکی بخره. حتی به بقیه التماس میکرد که بهش سیگار بدن."
شیایائو نمیتونست این رو باور کنه. اون کلی پول دزدیده بود، چرا نگهش داشته بود؟
رئیس گفت: "اگه باور نمیکنی، خودت فیلم دوربین هارو ببین. الان وقت ناهارشونه."
شیایائو به سمت مانیتور برگشت. وانگ زی شویی تو گوشه ی جنوب شرقی اتاق نشسته بود. از دفعه ی پیشی که شیایائو دیده بودتش لاغرتر شده بود. اون جوری غذا میخورد که انگار چند روزه گرسنگی کشیده. با ولع کلوچه گوشتی رو که با یه دستش گرفته بود، گاز میزد و با دست دیگه ش سوپ ترب رو میخورد. اون غذاش رو تموم کرده بود ولی بازهم میخواست. اون با التماس به ظرف بقیه نگاه میکرد. بعضی ها چون دیگه این غذاهارو نمیخواستن غذای سرخ کردنی سفارش داده بودن. وانگ زی شویی سریعا باقی مونده ی غذاهاشون رو خورد. طولی نکشید که دوتا کلوچه ی گوشتی و دو تا کاسه سوپ رو خورد.
شیایائو نمیدونست چی بگه. وانگ زی شویی دیگه چه مردی بود؟
 
 
 

ادامه دارد...‼️

Translator: Hasti
Editor: shin

♣️منتظر ووت ها و نظرات دوست داشتنی شما هستیم♠️

♣️منتظر ووت ها و نظرات دوست داشتنی شما هستیم♠️

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اختصاصی چنل boy_loves

Advance Bravely (Persian Translation)Where stories live. Discover now