chapter 80

292 43 5
                                    

🔅چپتر هشتادم🔅

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

🔅چپتر هشتادم🔅

~مدیتیشن عمیق~

🌈🌈🌈🌈🌈🌈

 
وانگ شوانگ به صحبت کردن با یوان زونگ ادامه داد: "این یه برنامه در مورد شرکت هاست. خیلی محبوب نیست ولی بازهم از شهروندها رتبه بندی خوبی میگیره و تو این بخش حرفه ایه. یکی از نکات مثبتش اینه که شرکت های زیادی تو این برنامه شرکت کردن. میتونید به این هم یه نگاهی بندازین. این خلاصشه."
وانگ شوانگ فایل ها رو به یوان زونگ داد. شیایائو دخالت کرد: "میشه منم ببینمشون؟"
وانگ شوانگ خیلی خوشحال شد که فرد دیگه ای هم به کارش علاقه نشون داده به خاطر همین تصمیم گرفت خواسته ی شیایائو رو عملی کنه.
شیایائو برگه ها رو گرفت و از درون خندید. اینکه یه کانال معمولی تبلیغات تو اینترنته. چیش خاصه؟ فایده ی اینکه یه کمپین برای شرکتی که قبلا تو یه برنامه ی معروف ظاهر شده راه بندازی چیه؟
ولی یوان زونگ به نظر میومد خوشش اومده، "من از دوستم در مورد این برنامه شنیدم. بدک نیست."
وانگ شوانگ لبخند زد. لبخندش مثل این بود که انگار شش تا گل داشتن دور یوان زونگ شکوفه میدادن. موهای مجعدش اتفاقی به گونه ی یوان زونگ خوردن.
"و این هم لیست برنامه هاست. من لیست تاجرهای معروف رو هم دارم. و این هم..."
صورت شیایائو در هم رفت و فکر کرد؛ شوخی میکنی؟ واقعا نمیفهمی واسه چی داره این کارها رو میکنه؟
وانگ شوانگ داشت به سمت یوان زونگ خم میشد. کنار اون ها، یه نفر داشت مثل یه زنبور ویز ویز میکرد و باسن یه نفر دیگه رو نیش میزد، "اونجوری که من میبینم، این برنامه رتبه ی بالایی نداره. همونطور که گفتم، یه بار قبلا دیدمش. این برنامه واسه نشون دادن کمپانی نیست، بلکه واسه اینه که دیدگاه کمپانی رو نسبت به وضعیت اقتصادی حاکم نشون بده. این برنامه شاید اصلا نتونه شرکت رو به عموم مردم نشون بده."
ولی وانگ شوانگ خیلی مثبت اندیش بود، "به همین دلیله که ما به کمک تاجرهای با نفوذ هم احتیاج داریم که رتبه مون رو بالا ببریم. محتوای این برنامه که بهش اشاره کردی فقط یه چیز حاشیه ایه، ولی به نظر من هنوز هم یه راه خوب برای تبلیغ کردنه. به علاوه، از این راه تبلیغ کردن بهتر از تبلیغ نکردنه."
شیایائو گفت: "این کاملا وقت تلف کردنه..."
"ولی..."
یوان زونگ ناگهان حرف وانگ شوانگ رو قطع کرد، "من باید نقشه های اخیرمون رو چک کنم. اگه هیچ کمپین دیگه ای نباشه شاید قبول کنم."
شیایائو موسش رو با تنبلی روی صفحه ی مانیتور تکون داد: دیگه وقتش نشده بری خونه؟
ولی به زودی متوجه شد که چیزی که وانگ شوانگ گفته بود، مقدمه ی حرف اصلیش بوده، "راستی، یوان رو بهم زنگ زد که ازم به خاطر اینکه انقدر پوست کلفت بودم که تونستم شما رو راضی به آزاد کردنش کنم، تشکر کنه. اگه به خاطر کمک من نبود، ممکن بود یکم بیشتر بمونه."
شیایائو به سمت یوان زونگ برگشت، "شرکتمون داره انترن جدید استخدام میکنه؟"
مشخصا وانگ شوانگ به خاطر مزاحمت های پشت سرهم شیایائو عصبی شده بود، ولی به روی خودش نیاورد و به مکالمه شون گوش داد.
بعد، وانگ شوانگ دوباره شروع به صحبت کرد: "همونطورکه گفتم، بهش جواب دادم و گفتم که باید از شما به خاطر با فکر بودنتون تشکر کنه. آزاد شدن اون اصلا کار من نبود..."
شیایائو داشت موضوع صحبت هاش رو از صحبت های وانگ شوانگ دورتر میکرد، "شنیدم نیروهای ویژه ی هِی بائو (پلنگ سیاه) یه نوع پوتین خریدن که با فلز پوشیده شده و میتونه با یه لگد ده تا مرد رو شتک کنه."
"اون ها حتی یه دستکش هایی دارن که میشه توش چاقو قایم کرد. میخوام ازشون بخرم."
در ظاهر، به نظر میومد شیایائو داره با دقت با یوان زونگ حرف میزنه ولی در باطن، داشت واسه وانگ شوانگ خط و نشون میکشید.
بذار یه سوال ازت بپرسم. میشه یکم بیشتر درکم کنی؟
متاسفانه، امروز شیایائو داشت با یه زن بی هوش و حواس دست و پنجه نرم میکرد که درست بعد از اینکه شیایائو دهنش رو میبست شروع به صحبت کردن در مورد یه موضوع دیگه میکرد.
"باورتون نمیشه امروز واسه یوان رو چه اتفاقی افتاد! رفت سوپر مارکت! دختره پاشده رفته سوپر مارکت که برای اینکه واستون جبران کنه غذا بپزه!" و بعد بازوی یوان زونگ رو گرفت، "یه نفر بهم گفته که شما دستپختتون خوبه، شما..."
شیایائو سریعا کاغذهارو توی دست های درازشده ی وانگ شوانگ گذاشت و بعد دستش رو به عنوان تشکر به جای یوان زونگ دراز کرد.
"متشکرم."
اینکار باعث گیج شدن وانگ شوانگ شد، اون چاره ای جز اینکه بلند شه و با شیایائو دست بده نداشت. حتی بعد از دست دادن، اینکه دوباره روی کاناپه بشینه خیلی ضایع بود. وانگ شوانگ به خاطر خجالت زدگی خشکش زده بود ولی بازهم تونست خداحافظی کنه، "من دیگه باید برم. لطفا به پیشنهادم فکر کنید." یوان زونگ مودبانه وانگ شوانگ رو همراهی کرد.
وقتی به ورودی نزدیک میشدن، وانگ شوانگ به سمت یوان زونگ برگشت و ازش تعریف کرد: "از کتتون خوشم میاد. خیلی خوشتیپتون کرده."
شیایائو پیش خودش غر زد؛  لعنتی، من اون کت رو خریدم ها!
و بعد، وقتی یوان زونگ داشت دوش میگرفت، شیایائو مخفیانه کت رو تا کرد و توی پاکتش گذاشت. از الان به بعد، حتی فکرش رو هم نکن که چیزی رو که من خریدم برای اغوا کردن زن های دیگه بپوشی!
 
وانگ شوانگ موضوع کمپین شرکت یوان زونگ رو به یکی از دوست هاش که تو دپارتمان تبلیغاتی کار میکرد گفت که باعث شد دوستش به شدت عصبانی بشه.
"فکر کردی نشون دادن مردم تو برنامه الکیه؟ یا برنامه ریزی کردن مثل آب خوردنه؟ حداقل قبل از اینکه بخوای بذل و بخشش کنی باید بهم میگفتی."
وانگ شوانگ زیرلب گفت: "یهویی شد دیگه..."
"بدون فکر کاری رو انجام نده لطفا."
وانگ شوانگ شروع به التماس کردن کرد، "من بهشون اوکی رو دادم، توروخدا یکم بهش فکر کن. به علاوه، ما داریم با یه شرکت سودمند کار میکنیم، یجورایی واسه برنامه ت میشه سکوی پرتاب!"
"اونوقت چالش برانگیز تر میشه.تو بگو از کجا ایده بیارم که این برنامه رو راه بندازم؟ فقط سوال پرسیدن نیست که، اگه در مورد مسائل حساس حرف بزنیم چی؟ گزارشگرهامون تو منطقه های مختلفی کار میکنن، اصلا اگه بتونیم یه نفر که بیکار باشه رو پیدا کنیم خودش یه معجزه است. چطوری باید از یکیشون بخوایم که واسه مشکل تو برگردن اینجا؟"
"ولی ما هرچی بیشتر معطل کنیم، اون شرکت بیشتر دلسرد میشه. خب چقدر طول میکشه که بتونی کارشون رو راه بندازی؟"
دوستش بی خیال جواب داد: "سال بعد."
وانگ شوانگ با ناباوری جواب داد: "سال بعد؟ خیلی دیره."
"الان دسامبره و ما هم وقتمون با برنامه های امسال پره. تازه بهت لطف کردم که گفتم سال بعد کارت رو راه میندازم."
وانگ شوانگ بازوی دوستش رو گرفت و لب برچید.
"فایده نداره. نذار مسائل عشقیت با کار ما قاطی بشه. مگه طرفت چجوریه که اینجوری دیوونش شدی؟"
دوست وانگ شوانگ دیگه نمیتونست غر زدن هاش رو تحمل کنه.
"بذار هفته ی بعد به دوتا گزارشگر میگم یه نگاهی بهش بندازن."
 
روز بعد، شیایائو روی یکی از صندلی های دفتر نشست و پاهاش رو روی میز گذاشت و نگاهش رو به سقف دوخت، و بیشتر از ده دقیقه کار خاصی انجام نداد.
شیائوهویی دید که شیایائو پرته، به خاطر همین لبخندی زد و گفت: "حاجیمون داره چیکار میکنه؟"
شیایائو به شکل مرموزی تو چهار کلمه جواب داد: "عمیقا دارم مدیتیشن میکنم."
شیائوهویی خندید، "وقتی انقد علافی چرا زحمت مدیتیشن به خودت میدی؟"
شیایائو به شیائوهویی چشم غره رفت، "من علافم؟ به صورتم نگاه کن، خیلی بی تفاوت نشون میده؟"
شیایائو با ناامیدی به خودش گفت؛ من هم با بقیه فرقی ندارم، مثل همیشه...
شیایائو پاهاش رو از روی میز برداشت، و نگاهش رو به صفحه ی کامپیوتر داد و موسش رو بی هدف تکون داد، وبعد تو فکر غرق شد. ده دقیقه ی دیگه به سرعت گذشت. وقتی حس کرد یه نفر داره دستش رو تکون میده، به خودش اومد...
شیائوهویی گفت: "این فقط یه پیغامه که داره میگه میخوای صفحه رو ببندی یا نه، انقدر سخته انتخاب کنی؟" بعد به شیایائو کمک کرد که روی "بله" کلیک کنه.
شیایائو یهویی ایستاد، کیفش رو از روی میز برداشت و به عجله بیرون رفت.
شیائوهویی با عجله پرسید: "هی، کجا داری میری؟"
شیایائو جواب داد: "یکی بهم زنگ زد گفت سریع برم اونجا."
شیایائویی که چند دقیقه ی پیش خودش رو بی تفاوت خطاب کرده بود، الان حتی بدون اینکه سرش رو برگردونه داشت می دوید. نیم ساعت بعد، ماشین شیایائو جلوی دفتر مرکزی روزنامه ایستاد. از اونجایی که قبل از اینکه بره اونجا خبرشون کرده بود، یه خوش آمد گویی ویژه براش ترتیب دیده بودن.
وقتی در آسانسور باز شد، مردی سی و چند ساله شیایائو رو بغل کرد و پشتش رو نوازش کرد و پرسید: "آقای شیا، از این ورا؟ چی شده وقت کردین بیاین اینجا؟"
بعد به سمت یکی از کارمندها برگشت، "زود باش یکم آب بیار."
شیایائو گفت: "احتیاجی نیست. فقط یکم باهاتون حرف میزنم بعد میرم."
اون مرد دست های شیایائو رو دوستانه گرفت و پرسید: "چی شده؟"
"میخوام که در مورد شرکت یکی از دوست هام بنویسی."
"چجوری شرکتی؟"
"شرکت بادیگاردی."
برقی از چشم های مرد عبور کرد، "شرکت بادیگاردی عالیه! ما قبلا هیچ برنامه ای در مورد دفاغ شخصی نداشتیم، شاید این دفعه بتونیم امتحانش کنیم. در مورد وقتش هیچ پیشنهادی نداری؟"
"تعطیلات زمستانه چطوره؟ برنامه ها معمولا اون موقع ها رتبه ی بالایی میگیرن، به خاطر همین نتیجه بهتر میشه."
اون مرد چند لحظه فکر کرد، وبعد بشکنی زد، "مشکلی نیست. زمان کافی داریم. یه نفر رو میارم که فردا یه نگاهی بندازه."
شیایائو تعارف کرد: "ببخشید که زحمت دادم."
"این حرف ها چیه. ما که با هم تعارف نداریم."
"پس دیگه تمومه."

ادامه دارد...‼️

Translator: narcissus
Editor: shin

♣️منتظر ووت ها و نظرات دوست داشتنی شما هستیم♠️

♣️منتظر ووت ها و نظرات دوست داشتنی شما هستیم♠️

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اختصاصی چنل boy_loves

Advance Bravely (Persian Translation)Where stories live. Discover now