شغل بابایی

1.1K 171 77
                                    

  پدر و دختر اونقدر خسته بودن که تا فردا صبح بیدار نشدنو صبح راس ساعت شش صبح تهیونگ بلاخره چشماشو باز کرد

میساکی مثل بچه گربه کوچیکی توی بغلش مچاله شده بود و محکم بازوشو بغل کرده بود

لبخندی به حالت بانمک دخترش زد و دستی به صورت لطیفش کشید

نگاهش که به ساعت افتاد فحشی زیر لب به خودش داد و به آرومی سعی کرد بازوشو از توی دست دخترش بیرون بکشه

چنگی به ایرپادش زد و به سمت سرویس بهداشتی اتاقش پا تند کرد

کنی صداشو صاف کرد و به ایرپاد یونگی متصل شد

_ یونگی؟ بیداری؟

وقتی جوابی دریافت نکرد به مرکز کنترلی که خودش رئیس تیمش بود متصل شد

_ لئو؟ کی شیفته الان؟

صدای خسته دختری به گوشش رسید

* مگان هستم قربان  مسئول شیفت الان منم

_ از بعد از ظهر دیروز تا الان اتفاق مهمی نیوفتاد؟

صدای تایپ روی کیبورد به گوشش رسید و بعد از اون مگان صحبت کرد

* خیر قربان همه چیز تحت کنترل بوده ... فقط

با کلمه فقط تمام عضله های منقبضی ‌که آسوده شده بودن بار دیگه منقبض شدن

_ فقط چی؟

* مامورتون .... یه درخواست ازش شده ... ازش خواستن توی کنسرت کلاسیک آخر هفته شرکت کنن

فاکی زیر لب گفت و دستاشو به لبه های سینک روشویی تکیه داد

_ خبر دیگه ای شد خبرم کنین

ایرپادو از گوشش درآورد و بلافاصله با صدای گریه میساکی از در مستر بیرون رفت تا دلیل گریه دخترشو پیدا کنه

دخترک درحالی که روی زمین نشسته بود و گریه می کرد به پدرش نگاه کرد

_ توتفرنگی ؟ چی شده؟؟

دخترک هق هقی کرد و دستاشو باز کرد تا پدرش بغل بگیرتشوقتی به نقطه امنش رسید دهن باز کرد و با لحن مظلومی زمزمه کرد

میساکی _ از ... از روی تخت افتادم

تهیونگ دستی به کمرش کشید و بیشتر به خودش چسبوندش

_ باید مراقب باشی پرنسس من .... جاییت درد می کنه؟

دخترک سری تکون داد و به سرش اشاره کرد

شقیقش زخم کوچیکی شده بود که تهیونگ حدس می زد بخاطر برخوردش به عسلی کنار تخت باشه

بوسه ای روی زخم شقیقه دخترک گذاشت و کمی توی بغلش بالا پایینش کرد

_ به من نگاه کن پرنسسم

وقتی نگاه بغض آلود میساکی بالا اومد لبخندی بهش زد و روی تخت نشست

CrimeWhere stories live. Discover now