بارقه اول:خودداری

1.7K 260 302
                                    

روفگارد / 710 ساعت مانده به رستگاری

صدای برخورد وسایل و جابه جایی میشنید اما هنوز درکی از محیط اطرافش نداشت

کمی لب هاشو باز و بسته کرد تا مزه گسی برطرف بشه , خودش رو لعنت کرد که خوابش برده اونم در اون حالت اسفناک

مطمئن بود اگر تهیونگ بخواد همینطور به بسته نگه داشتن دستاش و پاهاش ادامه بده قطعا فلج می شه

هنوز هم کمی احساس سوزش داشت روی شکم و سینه هاش اما اونقدری نبود که دهنش رو برای اعتراض باز کنه

با برخورد ماده ژله ای نسبتا خنکی توی جاش بالا پرید و سریعا چشماشو باز کرد

+ تهیون..... ددی داری چی کار می کنی ؟

سریعا حرفش رو اصلاح کرد و به حرکت سرانگشتای پسر بزگ تر که در حال پخش کردن کرمی روی سطح آزرده شکم و سینش بود خیره شد

_ چنتا ادیب آلمانی میشناسی جونگکوک ؟

پسر صراحتا سوالش رو نادیده گرفته بود و حالا سوال خودش رو جایگزین کرده بود

+ ع..عاااممم ... خوب دقیقا نمی دونم من خیلی از ادبیات آلمان سردر نمیارم فقط چنتا اسم رو می دونم

_ وقتی ادبیات کشور های مختلف رو می خونی متوجه تفاوت های نگرشی به زندگی و اتفاقات می شی , ادبیات فرانسه سرشاره از عشق هایی که توی یک نگاه شروع می شن و درنهایت اوج خودشون به یه تخت می رسه می خوای بدونی کجا تموم می شن؟

+ک...کجا ؟

مکالمه ساده اما شاید پر مفهومی بود جونگکوک می دونست که تهیونگ هر کلمه ای که ازش استفاده می کنه با دلیله پس تلاش می کرد هر جمله گفته شده پسر رو به خوبی تحلیل کنه و بهترین جواب رو بده

به هر حال اون قصد نداشت درد بیشتری بکشه و خواهرش رو توی خطر بندازه , دیروز به قدر کافی از مصمم بودن تهیونگ مطمن شده بود

_ همیشه دوتا مکان برای پایان دادنش هست , اولینش و پر استفاده ترینش می شه اول خیابون شانزه لیزه خیابون بلند و طویلی که وقتی توی نمای ورودیش عشق در نگاه اولت چیزی جز خاکستر نمی شه می تونی تمام طول دوهزارکیلومتریش رو با قدم هات متر کنی و به افکار خودت بخندی دومیش رو تو حدس بزن

پسر بزگ تر از جاش بلند شد به سمت دست بند سمت راست حرکت کرد و قفلش رو توسط اثرانگشت خودش باز کرد

مچ درد ناک پسرک رو توی دستش گرفت و بعد از کمی ماساژ دادنش پماد دیگه ای رو روی سطح خون مرده و کبودش زد

CrimeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang