بارقه نهایی : رستگاری

1.6K 250 267
                                    

 گمانه زنی هایش بر آن بود که بالغ بر 414 ساعت را بی دیدار چشمان تیزش گذرانده 

در این اتاقک سرد و سفید آنچه تقلا تلقی می شد بیانی نداشت .... چه خوش خیالانه روز های سخت  دوری را در آن  روز  آینه ای می پنداشت دریغا که ساعات بی پایانیست  که اورا ندیده بود 

افکار بی ثباتش همچون مردک مار به دوش به جانش افتاده و روزنه رهایی را نیز از بر می بردند 

روز اول در این اتاقک تمام سفید با افکار و امید سپری شد چه بسا که روز دوم هم از بر دیدار آن خوش زبان  به سکوت شب کشیده شد و او نیامد 

حالا هفت روز بی او سپری شده بود 

بدون بوی تلخ و سردش بدون پژواک ژرفش  و بی سودای دود پوچی آن مارلبرو مشکی همیشه روشن و سوزان 

به گمان جایی در کوچه پس کوچه های ذهن تاریکش سخت به خارشی دردناک می افتاد و او نمی توانست حقه ای رو کند 

این فقدان رنگی بشدت ذهنش را به خارشی دردناک می انداخت  

حال آن که دست هایش هم بسته بود تا بار دیگر پندار دریدن خودش را نکند .... آن پست های سفید پوش اورا از دیدن سرخینگی سرخانه جانش هم منع می کردند ؟ به خوبی در ذهنش نوشته بود تا روزی آن خارش سوزناک را به جانشان بیندازد 

کلمات آن خوش زبان در سرش تاب می خوردند 

" تنها آرامش و سكوت، سرچشمه ی نیروی ابدی و جاوید است. داستایوسكی" 

صدای قدم هایش را حتی به یاد می آورد به آن که چگونه قدم در قدم می نهید و به دورش رژه آموزگاری می رفت 

"انسان تنها موجود زنده اي است که نمي‌خواهد آن چه را که هست بپذيرد . داستایوسكی  ... اونچه که هستی رو بپذیر جونگکوک از این مرحله پست انسانی بگذر نذار افکار ناقصت مانع جهشت بشن " 

" نبوغ ، جوهر تفکر است " . ژان پل ساتر" 

با خود اندیشید که چه گونه دست خوش یک مرحله غیر انسانی شد چیزی که خودش در کتب خوانده بود " شرطی شدن کلاسیک" 

اونیز در وجهه کلاسیک شرطی شده بود هرآنگاه که بوی تلخ و سرد در مشام تیزش می پیچید همچون کودکی دور شده به آغوش صاحبش پرواز می کرد 

اتاقک سفید

درد جان گدازی که این روز ها افکار مالیخولیایی اش را به بوسه دیوانگی می کشید

درد در سلول هایش زبانه بی نایی می کشید

پیرهن سفید رنگی که بدتر به جان سوسوی چشمانش افتاده بود

CrimeWhere stories live. Discover now