مکالمه جدید

1.7K 280 162
                                    

یک هفته گذشته با فرار کردن از پسری که تازه تغییر کرده بودگذشته بود و حالا جونگکوک جلوی آینه قدی اتاقش داشت به خودش بد و بی راه می گفت

رفتار پسربزرگ تر به نوعی ترسناک و بی پروا بود و این باعث می شد زنگ  خطر توی ذهن جونگکوک بد به صدا در بیاد 

 بر خلاف تمامی تصوراتش به نظر میساکی حتی اهمیتی به تغییرات پیش اومده  نمی داد درواقع تمام یک هفته گذشته زندگی میساکی خلاصه شده بود توی چرخیدن بین کتابای قطور کتابخونه عمارت 

و بنظر می رسید دخترک بشدت از شرایطش راضیه و این بین باز هم جونگکوکی بود که بیش از حد نگران بود 

جونگکوک تونسته بود به واسطه جلسه های مشاوره وقت به وقتشون کمی از تهیونگ گذشته سر دربیاره اما این پسر جدید؟ برای جونگکوک ترسناک تلقی می شد 

جوری که صبح ها با اون اخم ظریف قهوش رو می خورد و یا حتی زمانهایی که خودش تنهایی توی کتابخونه می نشست و کتاب هایی رو میخوند که جونگکوک هیچ چیزی ازشون نمی فهمید 

محض رضای خدا اون چطور باید می تونست کتاب های گوته رو اونم به زبان اصلی بخونه در حالی که کلمه ای آلمانی بلد نبود 

گوشیش زنگ خورد 

+ بله جیمینا ؟

-............

+ بازم؟

-..........

+ خیلی خوب جیغ جیغ نکن میام پیشت الان 

-........

+ برسم کافه مطمئن باش یکی می زنم پس سرت 

گوشی روبه جیب لباسش برگردوند و به سمت اتاق میساکی پا تند کرد 

وارد اتاق شد وبا خواهرش که روی تاب جدیدی که هدیه تهیونگ بود نشسته بود و کتاب می خوند مواجه شد 

+فندقم آماده شو بریم بیرون 

دخترک نگاه گنگی بهش انداخت ودر نهایت روشو به کتابش داد 

+الان هیونگتونادیده گرفتی ؟

چشمای دخترک چرخی به خودشون دادن و میساکی با دست به کتابش اشاره کرد 

+ وقتی برگشتیم می تونی بخونیش باشه ؟ الان می خوام برم پیش جیمینی هیونگ بازم گند بالا آورده نمیای بریم کمکش کنیم ؟

با حرکت سر دخترک به معنی نه چشماش درشت شد 

+ میساکی خوبی؟ دارم می گم جیمینی هیونگ !! 

دختر پوف کلافه ای کشید و با ایما اشاره حرف زد 

" گفتم که نمیام , تو برو هیونگ "

+ نمی تونم تنهات بذارم اینجا پاشو 

دخترک جلوی جونگکوک ایستاد 

CrimeWhere stories live. Discover now