11

997 243 428
                                    

لیام_هشت ساله .. هشت ساله

زین با تعجب به کلماتی که بیان شده بود به پسر روبه روش نگاه میکرد

زین_چی؟

لیام قدمی سمت زین برداشت و تلو تلو خورد ، انگشت اشاره اشو سمت سینه زین نشونه گرفت

لیام_تو .. اون ..چشما .. چشمایی که ..

زین سرشو به سمت چپ کج کرد تا از حرفای پسر رو به روش سر در بیاره اما قبل از اینکه لیام حرف دیگه ای بزنه، پاهاش نتونست وزن سنگینش و تحمل کنه و خالی کرد

اما قبل از اینکه رو زمین بیفته زین دستاشو دور کمر پسر رو به روش حلقه کرد و اون و تو بغل خودش کشید

لحظه ای چشمای قهوه ای رنگ لیام به عقب برگشت و باز و بسته شد و با خماری به دوتا تیله طلایی رنگ خیره شد

لیام نسبتا هیکلش پرتر از زین بود و الانم جوری خودش و لخت کرده که دستای زین برای نگه داشتن لیام میلرزید

لیام_تو .. زین..

چشمای لیام بسته شد و زین با شوک به لیامی که از حال رفته بود خیره شد .هنوز درک نکرده بود چه اتفاقی افتاده .. تنها زین گفتنش تو ذهن زین حک شده بود و باعث شده بودیه چیزایی تو دلش تکون بخوره

(این حرفای نویسنده فاکی .. این هزارمین باره برام اتفاق میفته حدودا دویست سیصد کلمه ارو مینویسم و دستم رو این فلش فاکی میخوره و پاک میشه ... فاااااک یووووووووووو)

زین فورا دستاشو زیر زانوی لیام انداخت و بلندش کرد ، درو با پاش بست

لوکاس با حوله ای که به کمرش بسته بود از اتاق خارج میشد که با دیدن زین و پسر تو بغلش خشکش زد

لوک_زین؟

زین بخاطر وزن لیام فورا قدم های تند برداشت و از کنار لوکاس گذشت و لیام و رو تخت خودش خوابوند

زین کش و قوصی به کمرش داد و لوکاس حق به جانب دست به سینه تو چارچوب در وایساده بود

لوک_میشه بگی اینجا چه خبره؟

زین نگاهی به لیام انداخت و سعی کرد حرف های بی سروته لیام و نادیده بگیره

زین_باور کن خودمم نمیدونم

ابروهای لوکاس توهم گره خوردن و اماده دعوا راه انداختن بود که صدای زنگ دوباره در اومد

زین_دیگه .. پیتزا

زین با سرعت از اتاق خارج شد ، لوکاس با عصبانیت لباس هاشو از روی زمین جمع میکرد و به سمت حموم رفت تا لباس هاشو بپوشه

دستی تو موهای خیسش کشید ، الان بیشتر از اینکه کمرش درد کنه فشاری رو قلبش بود .. نه اینکه عاشق زین باشه .. اما حس حسادتش فعال شده بود و نفس هاش تند شده بود

little DevilWhere stories live. Discover now