-بهتره عجله کنیم...
آستین کتشو پایین داد و دست چانیول که نزدیک پنجاه روزی می شد که خبری از گچ دورش نبود رو تو دستش گرفت و همراه خودش کشید.
-نمی خوام دیر کنم.

*******  ***  ***

جونگین همراه برادر کوچیکترش شیومین،
به مادر سهون که یه هانبوک ابریشمی گرون قیمت
پوشیده بود احترام گذاشت.
-تبریک میگم خانم اوه.
گفت و برادرش هم چند ثانیه بعد با بی میلی این جمله رو تکرار کرد.
-تبریک میگم...

زن میانسال لبخند مهربونی زد.
-ممنونم جونگین شی،مینسوک شی...
شیومین سریع اصلاح کرد.
-شیومین...شیومین صدام کنید.

خانم اوه سرش رو تکون داد و دستش رو به دامن
هانبوکش کشید.
-پس شیومین...
حرفی که تو گفتنش مردد بود رو به زبون اورد.
-از خانم پارک شنیدم پسرش نامزدیتونو بهم زده...حتما خیلی برات سخت بود.
خانم اوه با ترحم گفت و صورت شیومین در هم رفت.

حتی تو مراسم ازدواج پسرش هم دست بردار نبود و نمی تونست دست از سرکت کشیدن تو زندگی بقیه برداره.

-من باهاش بهم زدم...
با اخم گفت و دندوناش رو روی هم فشار داد.
خانم اوه انگشتای دستش که با یه دستکش حریر پوشیده شده بودند رو بهم گره زد و اینبار جونگین رو هدف قرار داد.
-جونگین شی،از سهون شنیدم قرار میذاری،پس دوست دختر یا دوست پسرت کجاست؟
با کنجکاوی پرسید و لبخند جونگین روی لبهاش ماسید.

-برای یه مدت از کره رفته.
یه لبخند مصنوعی زد و سعی کرد ناراحتیش رو پنهان کنه.
شیومین یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و جونگین
نگاهشو ازش گرفت.

چه انتظاری داشت؟!
نمی تونست که حقیقت رو بگه...
به خانم اوه می گفت که با دوست پسرش باهاش بهم زده؟!
دلش نمی خواست خانم اوه بیشتر از این برای پسرای خانواده ی کیم دلسوزی کنه.

-که اینطور پس...
خانم اوه با اومدن همسرش حرفش رو قطع کرد و
جونگین نفس راحتی کشید.
شاید اگه سر و کله ی آقای اوه پیدا نمی شد تا فردا صبح مجبور بود به سوالی مادر فضول سهون جواب بده.
-جونگین شی...
آقای اوه با کت و شلوار مشکی رنگ شیکی که به تن
داشت،کنار همسرش ایستاد و جونگین سرشو با احترام برای مرد بزرگتر خم کرد.
-لطفا بفرمایید داخل...
آقای اوه با دست به در باز سالن اشاره کرد و جونگین و شیومین با سرعت به داخل سالن عروسی قدم گذاشتند و خودشونواز اون زن نجات دادند.

-اصلا از اون آجومای فضول خوشم نمیاد.
شیومین با خودش گفت،دندون قروچه ای کرد و همراه برادرش روی یکی از صندلی های خالی میزی که گروه دوست های جونگین اشغال کرده بودند،نشست.

اصلا حوصله ی بحث های احمقانه ای که برادرش به
محض دیدن دوستاش شروع کرده رو نداشت.

-سهونیمون داره ازدواج می کنه،باورم نمیشه.
چن با یه لحن احساساتی گفت و مثل مادری که پسرش رو به تازگی داماد کرده بود آب بینیش رو به دستمال سفید رنگ پاک کرد و چند بار فین کرد.

"ugly beta" __chanbaekWo Geschichten leben. Entdecke jetzt