part ⁴⁹

4.3K 1.2K 176
                                    

سه ماه از همه ی اون فراز و نشیب ها گذشته بود.
از دزدیده شدنش و نجات پیدا کردنش با کمک خودش،پیدا کردن خانواده ی واقعیش و همچنان نبخشیدنشون،شنیدن خبر بارداریش از پارک چانیول،
و به زندان افتادن دو سورا.

با وجود همه ی سختی ها،مشکلات و موانع سر
راهشون،همه ی اون ماجراها رو پشت سر گذاشته بودند و بالاخره تا حدودی تونسته بودن رنگ آرامش رو مزه کنن.

البته اگه اخلاق بد اون پاپی هار که به خاطر بارداری
بدتر هم شده بودند رو فاکتور بگیریم.

بکهیون آخرین دکمه ی لباسش رو بست،یه برق لب
هلویی روی لبهاش کشید و از توی آینه به تصویر چانیول که توی چارچوب در ایستاده و بود و بهش خیره شده بود،نگاهی انداخت.

-خوشتیپ شدی.
گفت و یه بار دیگه سر تا پای آلفا رو از نظر گذروند.
کت و شلوار قرمز رنگ با یه کروات مشکی و پیراهن
سفید رنگ زیرش.

اگه هر کس دیگه ای این لباس ها رو می پوشید بدون شک شبیه احمق ها به نظر می رسید اما پارک چانیول با موهای که به تازگی بلوند رنگ شده بودند واقعا جذاب شده بود.
البته چانیول حتی اگه دستمال توالت هم به جای لباس به خودش می پیچید باز هم جذاب بود.

آلفا به خاطر تعریف بکهیون یه لبخند خجالتی زد.
-اوه،ممنون...تو هو خوشگل شدی.
حقیقت رو گفت.
انتظار داشت امگا هم مثل خودش دستپاچه بشه اما در عوض یه پوزخند از خود راضی روی لبه های صورتی رنگش نشست.

-خودم می دونم...فقط...
مکثی کرد و دستش رو روی شکم برامده اش که جدیدا حتی از زیر لباس هم مشخص می شد،گذاشت.
-فقط شکمم،بزرگ شده...
با نارضیاتی گفت و با ملایمت نوازشش کرد.

-گوش کن لوبیا،حالا که داری روی ظاهر بی نقصم تاثیر میذاری به نفعته که تا شیش ماه دیگه سالم اون تو زندگی کنی و خوب بزرگ بشی تا وقتی آماده بیرون اومدن بشی،فهمیدی؟
جنین سه ماه ی تو شکمش رو تهدید کرد اما نتونست لحن مهربونش که اکلیل ازش چکه می کرد رو پنهان کنه.

برای چانیول این صحنه در حد فاک کیوت و جذاب بود.
لباش رو داخل دهنش جمع کرد و با چشمای قلب قلبی به امگاش نگاه کرد.
-خیلی کیوت شدی،میخوام ببوسمت.

خم شد و لباش رو به لبای آماده ی بوسیدن مقابلش نزدیک کرد که کف دست بکهیون روی دهنش قرار گرفت.
-فعلا نه...بعدا شاید بهت اجازه دادم که منو ببوسی.
توی ذوق آلفا زد و دستش رو از دهنش جفتش فاصله داد.

-اما فقط یه بوسه میخواستم...!
چانیول لباش رو آویزون کرد و بکهیون بهش چشم غره ای رفت.

-اما بی اما...فکر کردی تو رو نمیشناسم،همیشه با یه
بوسه شروع می کنی ولی بعد بدون لباس سر از تخت خوابت در میاریم.
اخمی کرد،استین کت مشکی رنگش رو بالا زد،عقربه
های ساعت مچیش که پنج و سی دقیقه رو نشون می دادو این یعنی فقط نیم ساعت تا شروع شدن عروسی وقت داشتند.

"ugly beta" __chanbaekWhere stories live. Discover now