Part 24 ⚖

3.1K 481 297
                                    


2020/10/20
12:03 PM
-ساختمان کاونت گاردن-

پلک‌های خسته‌اش رو باز کرد و دید تارش رو به اطراف اتاق داد، به سختی از روی زمینی که حتی نمی‌دونست کی روی اون به زحمت قرص هاش خوابش برده بود بلند شد و نگاه سنگینش رو به ساعت داد. کم کم باز هم زندگی کابوس وارش براش تداعی شد، حرف های تهیونگ کابوس خواب و بیداریش شده بود. به سختی به دیوار پشت سرش تکیه داد و دستش رو روی سرش گذاشت، چه‌طور باید این قضیه رو هضم می‌کرد؟
فقط خدا خدا می‌کرد همه چیز تنها توهم های ذهن خودش باشه، دستش رو روی چشم هاش کشید و بغضی که از بیچارگیش توی گلوش نشسته بود رو فرو برد، از روی زمین بلند شد و با وجود این که حدس می‌زد تهیونگ اداره باشه، به سمت در رفت تا از قفل بودنش مطمئن بشه. چند باری دستگیره ی در رو پایین کشید و وقتی مطمئن شد نفس حبس شده‌اش رو بیرون داد!
اون از کی می‌ترسید؟ از همسرش؟ از کسی که بیشتر از ده سال بود که باهاش ازدواج کرده بود و حالا میترسید؟
نه چیزی که اون رو ترسونده بود، این بود که اون هیچ شباهتی به کسی که این سال هارو باهاش گذرونده بود نداشت، اون تهیونگ نبود...
داشت دیوونه می‌شد، نمی‌تونست اتفاقات رو هضم کنه، چه بلایی سرش اومده بود؟ کی به این روز افتاده بود؟
دستی توی موهاش فرو برد و وقتی نگاهش به لپ‌تاپش افتاد دستش رو از دستگیره ی در پایین آورد و به سمتش رفت، پشت میز نشست، کمی سرش رو با دست هاش گرفت تا جلوی سرگیجه‌ای که به خاطر ضعف نسبی بدنش به سراغش اومده بود رو بگیره، وقتی کمی آروم تر شد دست های لرزونش رو جلو برد و لپتاپ رو روشن کرد، بی‌هدف صفحه ی جست‌و جو رو باز کرد اما اون حتی نمی‌دونست باید به دنبال چه چیزی بگرده!
این چه بلایی بود که سر زندگیش اومده بود؟ بغض دوباره سد راه گلوش شد، دستش رو جلو برد و گوشیش رو از روی میز برداشت. به دنبال شماره‌ای گشت و وقتی شماره‌ای که می‌خواست رو پیدا کرد تلفن همراهش رو کنار گوشش گذاشت، نفسش رو به سختی بیرون داد و به جون پوست لبش افتاد، وقتی بالاخره صدای بوق تماس تموم شد با شنیدن صدای زن پشت خط به خودش اومد.

- بفرمایید...

نفسش رو بیرون داد و سعی کرد کمی خودش رو آروم کنه و بعد برخلاف تلاش هاش با صدای لرزونی گفت:

- جونگکوک کیم هستم...
- آه سلام آقای کیم... حالتون خوبه؟

جونگکوک چشم هاش رو بست و به لبه‌ی میز چنگ زد. نه اوضاع و احوال اون هیچ شباهتی به خوب بودن نداشت، زن پشت خط هم وقتی مدت طولانی ای جوابی ازش دریافت نکرد دوباره گفت:

- مشکلی پیش اومده؟ آخرین باری که دیدمتون دو هفته پیش بود، فکر کنم همین هفته دوباره نوبت دارید درسته؟ حالتون بهتره؟

جونگکوک دسته ای از موهاش رو توی مشتش فشرد و به سختی لب باز کرد:

- من یه سوال ازتون داشتم!
- اوه حتما... خوشحال می‌شم بتونم کمکت کنم!

NEMESIS | VKOOK Where stories live. Discover now