Part 38 [END] ⚖

6.8K 696 797
                                    

 

 

2020/12/10

05:51 PM

-ساختمان کاونت گاردن-

 

لباس کوچک و دخترونه ی لیلیان رو به صورتش چسبوند و نفس عمیقی توی عطری که هنوزم روش جا مونده بود کشید که با صدای باز شدن در خونه، پلک های بسته اش رو باز کرد و درحالیکه بغض توی گلوش رو فرو می‌برد لباس رو توی دست هاش پایین آورد. دیگه وقتی برای عزاداری نداشت، نفس عمیقی کشید و درحالیکه لباس توی دستش رو روی چمدون می‌انداخت از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. نگاهش رو اول به تهیونگ که توی آشپزخونه مشغول سر کشیدن بطری آبی بود داد و بعد به سمت الکس که کنار ورودی ایستاده بود رفت.

- تموم شد؟

با متوقف شدن جونگکوک رو به روی خودش، نگاهش رو از پاکت توی دستش بالا آورد و اون رو به سمتش گرفت.

- کارای استعفاش تموم شد...اینم بلیطاتون، واسه سه روز دیگه اس...

جونگکوک نفس بریده ای کشید و زیر چشمی به تهیونگ که پشت به اون ها تکیه اش رو به اپن آشپزخونه داده بود، نگاهی انداخت. ناخودآگاه به یاد دعواهایی بیشتر اوقات سر این شغل لعنتی با تهیونگ داشت افتاده بود. تهیونگ با عشقش به اون شغل شکل گرفته بود و حالا اون رو از دست داده بود، اتفاقی که هیچوقت تصورش نمی‌کرد. در برابر اتفاق هایی براشون افتاده بود هیچ به نظر می‌رسید اما هنوز هم میتونست افتاده تر شدن شونه های همسرش رو ببینه.

- تو چیکار کردی؟

با شنیدن صدای الکس نگاهش رو از تهیونگ گرفت و بعد از اینکه چند لحظه با حالتی گنگ بهش خیره موند، انگار که تازه متوجه حرفش شده باشه دستش رو به همراه پاکتی که نگه داشته بود پایین انداخت و دستی به پیشونیش کشید.

- خونه رو سپردم که براش مشتری پیدا کنن، آموزشگاهم یکی از دوست هام قراره برداره.... برای ماشین هاهم با یه نمایشگاه صحبت کردم...فردا میبرم‌ تحویلشون میدم...

الکس چند ثانیه ای به چهره ی خسته و شکسته ی جونگکوک خیره موند و بعد انگار که دیگه نگاه کردن به اون چهره براش سخت باشه، سرش رو پایین انداخت و سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد. اینکه هر بار با دیدن اون دوتا روز های خوبشون براش تداعی می‌شد و باعث می‌شد تا از خودش بپرسه که چجوری به اون نقطه رسیدن هیچ فایده ای نداشت، اما ذهنش ناخودآگاه پشت اون چهره ی شکسته، جونگکوک بیست ساله ای رو می‌دید که با شیطنت هاش همشون رو عاصی کرده بود و دل بهترین دوستش رو لرزونده بود. پشت شونه های خمیده تهیونگ و چشم های بی حسش، مرد خوشبختی رو می‌دید که دختر کوچولوش رو رو شونه هاش نشونده و با نگاه پر شده از عشقش به همسرش نگاه می‌کنه. اون هر بار که اون دو رو می‌دید چشم هاش رو می‌بست و گذشته اشون رو به یاد می‌آورد. اون توی زندگی اون ها نبود و با یادآوریش انقدر درد می‌کشید، اون دو برای بقیه عمرشون با خاطراتی که پاک نمی‌شد چیکار می‌کردن؟

NEMESIS | VKOOK Where stories live. Discover now