Part 20 ⚖

2.9K 521 93
                                    

2016/03/22

00:21 AM

- خیابان ابی رود-

از ماشین پیاده شد، خیل عظیم مامور و پلیس هایی که دور اون پارکینگ جمع شده بودن باعث شد لحظه ای سرگیجه بگیره، سر برگردوند و به تهیونگ نگاه کرد، اون هم هاج و واج به اطراف نگاه می‌کرد، قدمی جلوتر برداشت اما با دیدن ماشین آمبولانس سر جاش خشکش زد، برای چی آمبولانس اینجا بود؟ بلایی سر لیلی اومده بود؟

چند قدمی جلوتر برداشت، وقتی به نوار زردی رسید آب دهانش رو به سختی قورت داد و نگاه گیجش رو به تهیونگ داد و زمزمه کرد:

- ته اینجا چه خبره...

تهیونگ سر برگردوند و نگاهی بهش انداخت، اون خودش هم نمی‌دونست، این که اینجا چه خبر بود، یا شاید هم نمی‌خواست قبول کنه، این صحنه ها رو به خوبی میشناخت اما نه درست نبود...

جونگکوک ماموری که جلوی راهش بود رو کنار زد و جلوتر رفت اما با کشیده شدن دستش و نگاه نگران الکس لحظه ای متوقف شد.

- بذار من می‌رم می‌بینم چه خبره... تو نمی‌تو...

بی توجه به حرفش دستش رو بیرون کشید، تلوتلویی خورد و دوباره به سمت اون پارکینگ قدم برداشت، وقتی دستش به نوار زردی که جلوی ورودی بسته بودند رسید ماموری سریع مقابلش ایستاد و با گرفتن شونه‌اش سعی کرد تا جلوش رو بگیره.

- شما نمی‌تونید وارد بشید!

نگاه سرخش رو به چهره‌ی جدی اون مامور دوخت، با عصبانیت دستش رو کنار زد و دست برد و اون نوار رو پاره کرد اما باز هم مامور جلوش رو گرفت.

- خواهش می‌کنم برید عقب، کسی اجازه نداره وارد بشه!

جونگکوک که واقعا نمی‌تونست بیشتر از این بی خبر بمونه بی توجه به اخطار های مرد اون رو کنار زد و وارد اون پارکینگ شد، مامور هم باز به دنبالش راه افتاد اما با کشیده شدن بازوش متعجب به سمت مردی که گرفته بودتش برگشت.

الکس سریع کارت شناساییش رو بیرون کشید و مقابل مرد گرفت:

- از پلیس مرکزی هستم! بذارید داخل شن!

مرد نگاهی به کارت شناسایی الکس انداخت و با وجود این که هنوز نمی‌تونست اجازه ی این کار رو بده بیخیال شد و قدمی عقب رفت.

الکس با حالتی عصبی سریع نشانش رو به جیبش برگردوند و به دنبال تهیونگ که حالا جلوتر از اون خشکش زده بود رفت اما چیزی نگذشت که خودش هم دست از قدم زدن برداشت و پشت سر تهیونگ روی زمین میخکوب شد.

جونگکوک ناباورانه به جسم کوچکی که روی زمین با پارچه ی سفیدی پوشیده شده بود نگاه کرد، مایع بی رنگی توی چشم هاش جمع شده بود و چونه‌اش از بغض می‌لرزید، نه این امکان نداشت...

NEMESIS | VKOOK Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon