پسر نگاه بلند بالایی به جونگکوک انداخت و پوزخند زد
* پس تویی اون روانشناس جدید
+ ببخشید من شمارو می شناسم ؟
پسر به صندلی روبروش اشاره کرد
* منو نمی شناسی اما شریکم رو به خوبی میشناسی
کوک روی صندلی نشست و نگاه مشکوکی بهش انداخت
+ برام مهم نیست فقط بهم بگو خواهرم کجاست
یونگی نگاهی به ساعت مچیش انداخت
* خوب تو آنتایم بودی پسر کوچولو پس ..
دستاشو توی هوا باز کرد و لبخندی زد
* نیازی نیست نگران بشی می تونی با معلمش تماس بگیری اگر می خوای
کوک سعی کرد ارامش خودشو حفظ کنه و فریاد نکشه
* ازت خواستم بیای اینجا چون باید باهات حرف می زدم
+ د..دارم می شنوم
مرد بشکنی و زد و گارسون گیلاسی برای جونگکوک آماده کرد
* شامپاین یا واین؟
+ فرقی نداره
گیلاسی حاوی واین سرخ رنگ بین انگشتاش قرار گرفت و لحضه بعد خودشو در حالی پیدا کرد که از شدت تعجب واین توی گلوش پریده بود
چنتا سرفه کرد و پرسید
+ چ..چ..چی گفتی؟
* گفتم من پسر خاله تهیونگم کسی که تو روانشناسشی
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
هرچقدر هم که با خودش فکر می کرد دلیلی برای اونجوری هول شدن جونگکوک پیدا نمی کرد
اما تلاش کرد به این فکرکنه که پسر بهش دروغی نگفته
" دروغ " اصلی ترین خط قرمز مستر کیم چیزی که باعث می شد به شدت بی رحم بشه
کتابی رو از توی کتابخونه بیرون کشید و به جلدش خیره شد
" شازده کوچولو "
لبخندی زد و به تصویر پسر روی جلد نگاه کرد
_ خیلی شبیهت می بود اگر موهاش بجای طلایی تیره می شد
_mein kleiner (ماین کلاینا ) (کوچولوی من )
پشت میزش نشست و مشغول ورق زدن کتاب شد به اندازه کافی ذهنش درگیر حرفای کیم و اون پاکت لعنتی که با سوتی خودش حالا رسما وضعیتو خراب تر کرده بود و نمی خواست به سر دردش دامن بزنه
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کوک از جاش بلند شد
![](https://img.wattpad.com/cover/262439496-288-k883064.jpg)
YOU ARE READING
Crime
Fanfictionگاهی خالق و مخلوق داستانی متفاوت خواهند داشت جنایت می تواند یک قداست باشد حقیقت یک مفهوم تحریف شده بیش نبود به مانند مذاهب و خالق مخلوقش را ستایش کرد
تهیونگ حقیقی
Start from the beginning