☕فنجان بیست و نهم : نخ‌هامو پس بده!

9.8K 2.6K 1.2K
                                    

-خوبی؟

با شنیدن این سوال تکراری سرش با گیجی بالا اومد و نگاهش از روی میزی که داشت برق میزد ولی خودش همچنان داشت بی علت دستمالش رو روش میکشید کنده شد. نگاهش نشست توی چشم های نگران جیمین و بعد یه لبخند نصفه نیمه زد.

-اره...چطور؟

-یه جوری شدی هیونگ. حس میکنم خوب نیستی.

بکهیون خودش رو وادار کرد لبخند بزنه و بعد سر تکون داد.

-نه خوبم. نگران نباش. فقط یه کم سر درد دارم.

جیمین با نگرانی نگاهش رو روی صورتش چرخوند و بعد یه کم بهش نزدیک تر شد.

-نمیخوای بگی دیشب با چانیول چی شد؟

با شنیدن این سوال پشت بکهیون تقریبا لرزید و اب دهنش عین شن شد. تند تند پلک زد و بعد دوباره لبخند فیکش رو بالا اورد.

-هیچی. چی میخواست بشه؟

سریع گفت و دوباره افتاد به جون میز و سعی کرد به این واقعیت که وسط روز بود و هنوز از چانیول خبری نشده بود توجهی نکنه.

-ولی هیونگ...

جیمین دوباره به حرف اومد ولی جمله اش با صدای جیرینگ جیرینگ زنگوله های بالای در نصفه موند و نگاه جفتشون به اون سمت چرخید. ابروهای بکهیون با دیدن اقای پارک که کنارش یه چانیول رنگ پریده بود بالا پریدن. اقای پارک یه سلام سرسری بهشون کرد و دستش رو پشت کمر باریستای جوون گذاشت و هولش داد سمت کانتر و بکهیون با اینکه با دیدن چانیول دوباره یخ کرده بود با نگرانی نگاهش رو روی صورت پسر بلندتر نگه داشت. چانیول چش شده بود؟ برعکس توقعش چانیول وقتی متوجه نگاهش شد واکنش معذبی بروز نداد و فقط چند لحظه نگاهش کرد و بعد نگاهش رو گرفت و بکهیون که توقع عکس العمل بیشتری داشت یه کم اخم کرد.

بی توجه به جیمینی که شبیه علامت سوال شده بود دوید پشت کانتر و وقتی مطمئن شد اقای پارک بعد از راهی کردن چانیول به اتاق استراحت رفته به اتاق خودش سریع راه افتاد اون سمت. یه تقه بی حواس به در انداخت و بدون اینکه منتظر اجازه بشه در رو باز کرد. اقای پارک که داشت کتش رو عوض میکرد با شنیدن صدای در نگاهش رو بالا اورد و با دیدنش لبخند زد.

بکهیون سریع در رو بست و بدون مکث به حرف اومد.

-چانیول خوبه عمو پارک؟ خیلی رنگ پریده به نظر میرسید...

اقای پارک با محبت نگاهش کرد و پشت میزش جا گرفت.

-دیشب وقتی از پیشش رفتی خوابش برده بود نه؟

بکهیون معذب روی پاهاش یه کم وول زد. دلش نمیخواست دروغ بگه ولی نمیتونست واقعیت رو هم به زبون بیاره. اخه چطور میتونست بگه برادرزاده محترمت عین یه گرگ گرسنه بهم حمله کرد و اگه در نمیرفتم تا چند روز آتی احتمالا باید لنگ میزدم؟ لبش رو گازی گرفت و فقط با بی میلی سرش رو بالا پایین کرد. اقای پارک یه نفس عمیق کشید و سر تکون داد.

☕⊱A Hug In A Cup⊰☕Where stories live. Discover now