فنجان بیست و سوم : جهنم صورتی

8.3K 2.5K 1.1K
                                    

-عموجان...چرا متوجه نیستید چی...

-گفتم نه چان!

صدای پر‌ التماس باریستای جوون که البته به زحمت سعی کرده بود عصبانیتش روش خش نندازه با جمله جدی مرد پشت میز نصفه موند و چانیول کلافه چنگی لای موهاش انداخت.

-متوجه هستید که رسما دارید زورم میکنید؟ برده ای چیزیم خبر ندارم؟

حالا دیگه حسابی جوش اورده بود و در نتیجه اجازه داد صداش بالا بره و آقای پارک خونسرد نگاهش کرد.

-نه زورت نکردم. فقط شرایط رو برات گفتم. ما به بکهیون و نایون برای رونق دادن به کافه نیاز داریم. بکهیون هم میخواد باریستا بشه و تنها راهش اینه که تو یادش بدی. نکنه میخوای بذارم استعفا بده و بره یه جای دیگه دنبال رویاش بگرده؟ میدونی ضرر میکنیم دیگه نه؟ اینکه حین کارت به اونم اموزش بدی رسما هیچ سختی ای برات نداره!

توضیح اینکه چرا این مسئله کوفتی انقدر براش سخت بود از توانش خارج بود. چی میتونست به عموش بگه. که تازگی‌ها یه شب درمیون خواب بکهیون رو توی حالت هایی میبینه که حتی نمیدونست مغزش قادر به تولیدشونه؟ اینکه الان فقط ترجیح میده فرار کنه به یه جزیره دورافتاده ای که هیچ اثری از بکهیون توش نیست، نه اینکه کنار اون پسر لعنتی وایسه و بهش اموزش بده چطوری قهوه درست کنه و رسما براش جذاب تر بشه. هوفی کشید و با اخم های تو هم فقط سرش رو خم کرد و زیر نگاه گیج عموش از اتاق بیرون رفت. امیدوار بود اقای پارک اونقدر باهوش باشه که بفهمه تسلیم شده. کافه بدجور خلوت بود. اخر هفته بود و جیمین مرخصی گرفته بود و نایون هم خدا میدونست کجاست و تنها کسی که غیر خودش اونجا حضور داشت بکهیونی بود که با قیافه یه پاپی لگد خورده کل روز در سکوت کار کرده بود و چانیول میتونست حدس بزنه این قیافه و مودش به خاطر اینه که دوستاش احتمالا یه جایی در حال خوش گذرونی بودن و اون بی برنامه مونده بود. رفت پشت کانتر و نگاهش رو به اطراف چرخوند. همه چی به طور رو اعصابی مرتب و سرجای خودش بود و این یعنی بهانه ای برای گیر دادن به بکهیون وجود نداشت. کلافه دستش رو روی سطح تمیز کانتر کشید و ارزو کرد حداقل یه مشتری پیداش بشه تا بتونه سر خودش رو گرم کنه. ولی نزدیک به تایم تعطیلی کافه بود و این وقت ها مشتری هم کم پیدا میشد. با صدای باز و بسته شدن در از فاصله چرخید و عموش که داشت از اتاقش خارج میشد و کتش رو پوشیده بود نگاهش کرد و چانیول چند ثانیه بعد با هضم اینکه با رفتن عموش رسما با بکهیون کاملا تنها میشه جوری درونی پنیک کرد که کف دستهاش تقریبا شروع کردن به فواره زدن و چند لحظه بعد خیس عرق بود.

اقای پارک که از دلخوریش باخبر بود فقط دستی به شونه اش زد و از کنارش رد شد و چانیول در سکوت خداحافظی کردن عموش با بکهیون رو تماشا کرد. بکهیون بعد از اینکه خارج شدن اقای پارک از کافه رو تماشا کرد چرخید سمتش و بعد چند لحظه به حرف اومد.

☕⊱A Hug In A Cup⊰☕Where stories live. Discover now