☕فنجان بیست و هفتم : فروشگاه اینترنتی پینک بانی

9.2K 2.6K 899
                                    

صدای خنده اروم نایون وقتی از کنارشون رد شد باعث شد جیمین یه کم شرمنده بشه اما خب اونقدرها نه که بخواد لبخندش رو بخوره و بیخیال دست ازاد یونگی که یواشکی گرفته بودش بشه. پسر پیانیست بیچاره کنارش داشت یه دستی سعی میکرد دفترچه نوت هاش رو مرتب کنه ولی یه بار هم سعی نکرده بود دستش رو عقب بکشه و حتی وقتی جیمین خواسته بود اینکار رو کنه مانعش شده بود. راستش اونها حتی هنوز اسمی روی رابطه بینشون نذاشته بودن. جیمین چیزی نپرسیده بود و یونگی هم چیزی نگفته بود. فعلا تو همین نقطه همه چی مرتب و خوب بود و جیمین میترسید سوال بیشتری بکنه. جفتشون از هم خوششون اومده بود و داشتن با هم اشناتر میشدن. میتونست حدس بزنه تعهد دادن یه چیز سخت برای یونگیه پس محال بود ازش بپرسه قراره یه رابطه جدی داشته باشن یا این فقط یا خوش گذرونی سطحی و کوتاه مدته...اما خب این به این معنا نبود که تو دلش به همچین چیزی فکر نمیکرد. تصور اینکه بتونه با خیال راحت یونگی رو دوست پسرش بدونه زیادی شیرین بود.

-هیونگ...باید اهنگ بزنیا...

با یه خنده اروم خطاب به یونگی ای که دیگه صفحه مورد نظرش رو باز کرده بود و داشت نگاهش میکرد گفت و یونگی چرخید سمتش. دوتاشون چند لحظه به هم خیره شدن و بعد پسر بزرگتر یه خنده معذب کرد و بالاخره گذاشت جیمین دستش رو عقب بکشه.

-فکر کنم باید یه دستی زدن رو از این به بعد امتحان کنم...

یونگی اروم گفت و جیمین حتی حس کرد لبخندش از قبل هم عمیق تر شده.

-یادته اون اول ها هی میخواستی از روی نیمکت بندازیم پایین؟

با نیش باز گفت و پسر پیانیست معذب دست کشید پشت گردنش.

-بچه خوبی باش و هی این چیزا رو به روم نیار.

-بچه خوبی نیستم و میارم!

جیمین سریع گفت و یونگی دوباره نگاهش کرد و با تاسف سر تکون داد.

-از اولش هم میدونستم زیر این هاله پشمکی یه هیولا قایم شده.

جیمین شونه ای بالا انداخت و اروم یکی دوتا از کلیدهای پیانوی جلوش رو فشار داد.

-و زیر اون هاله ترسناک هیونگ هم هیچی جز پشمک نیست...من و تو فقط نقطه مقابل همدیگه ایم...

یونگی فقط تونست ساکت پلک بزنه و به نیم رخ پسری که داشت با پیانوی جلوش عین یه بچه بازی میکرد خیره بشه. جیمین اولین کسی بود که همچین نظری راجع بهش داشت. اگه از تمام ادم های قبلی زندگی یونگی میپرسیدن اون چه مدل ادمیه. همشون بدون استثنا میگفتن یه ادم سرد و بی حس که رسما به هیچی اهمیت نمیده و یه انس از گرما هم تو وجودش پیدا نمیشه. حتی نمیتونست درک کنه جیمین چطوری به همچین باوری نسبت به خودش رسیده...شاید اون پسر فقط داشت زیادی دست بالا میگرفتش.

☕⊱A Hug In A Cup⊰☕Where stories live. Discover now