☕فنجان پنجم : هیونگ وارد میشود!

9.1K 2.5K 924
                                    

با یه اخم کمرنگ برای چند لحظه به تابلوی بالای در کافه که روش عبارت "Heavenly Cafe" خودنمایی میکرد خیره شد و بعد مردمک چشم هاش رو تو حدقه چرخوند. حتی از اون تابلوی بالای در میتونست حدس بزنه که صاحب این کافه چه ادم احمق و خودشیفته ای بوده... چطور یکی میتونست با وقاحت تمام به نوشیدنی های ابکیش لقب بهشتی رو بده؟ سری از روی تاسف تکون داد و در رو هل داد تا وارد بشه... خودش هم باورش نمیشد برای دیدن دوست سرخوشش رسما از یه سر شهر اومده سر دیگه اش! اونم برای اینکه بیاد بشینه تا بکهیون کنار گوشش وراجی کنه... برای بار چندم تو اون روز به عقل خودش هم شک کرد و بی توجه به زنگوله های بالای در که هنوز به خاطر ورودش داشتن میرقصیدن رفت سمت یکی از گوشه ای ترین میزها و سریع نشست.

با نگاهش اطراف رو چند لحظه رصد کرد...کافه جمع و جور و شیرینی بود... البته برای یکی که علاقه ای به نشستن تو اینجور محیط ها داشت... برای یونگی حس این رو داشت که یه گربه باشه و انداخته باشنش تو اب!

گوشیش رو از جیبش کشید بیرون و سریع صفحه پیامش رو با بکهیون باز کرد.

-من رسیدم. کجا مردی؟

سند کرد و دستی لای موهاش کشید و چون گوشیش صدایی نداد دفترچه اش رو از توی کیفش دراورد و مشغول ورق زدنش شد... تقریبا محو تغییر دادن تو یکی از متن شعرهاش بود که یه صدای زنگ دار ارامش نصفه نیمه اش رو به هم زد.

-سلام مشتری عزیز. خوش اومدید... انتخاب کردید چی میل دارید تا براتون بیارم؟

یه اخم کمرنگ از حالت صدایی که شنیده بود کرد و بعد سرش رو بالا اورد و اولین فکری که بعد دیدن صورت پسر کنار میزش از سرش گذشت این بود.

"این چرا اینجوری لبخند زده؟ چشم هاش کو؟ "

پسر نسبتا قد کوتاهی که کنار میز با یه لباس فرم و پیشبند که بی اراده یونگی رو یاد انیمه ها مینداخت ایستاده بود طوری لبخند زده بود که گونه های برجسته اش به شدت بالا تر اومده بودن و چشم هاش رو خط کرده بودن.

یونگی با گیجی چند بار پلک زد و بعد سریع نگاهش رو از اون صورت عجیب غریب گرفت.

-دوستم اینجا کار میکنه... منتظر اونم!

با لحنی که داشت داد میزد " دمت رو بذار رو کولت و تنهام بذار! " بی حوصله گفت و دوباره نگاهش رو داد به دفترچه اش... اما پسر کنار میز از جاش جم نخورد.

-اومو! شما دوست بکهیون هیونگید؟

-هیونگ؟

یونگی با حالت پرتمسخری پرسید اما پسره توجهی نکرد و طوری سریع پشت میز جا گرفت و چشم های یونگی گشاد شدن... همین رو کم داشت...

-هیونگ گفتش امروز دوست صمیمیش میاد...الان رفته تو انبار با چانیول شی دارن یه سری چیزها رو جا به جا میکنن... امیدوارم زنده بیاد بیرون چون صدای داد اقای پارک همش میومد... گفت اگه شما اومدید سرتون رو گرم کنم تا خودش بیاد.

☕⊱A Hug In A Cup⊰☕Where stories live. Discover now