☕فنجان چهل و سوم : پشت درهای بسته

9.5K 2.3K 834
                                    

بکهیون وقتایی که کنار چانیول توی ماشینش بود رو خیلی دوست داشت. در واقع یکی از مورد علاقه ترین لحظاتش با چانیول این وقت ها بودن. چون فهمیده بود چانیول زیاد علاقه ای به رانندگی نداره و ترجیح میده با وسایل نقلیه عمومی رفت و امد کنه ولی بخاطر اینکه میخواد تنها باشن با خودش ماشین میاره تا برسونتش. این وقت ها بکهیون حس میکرد چانیول تو دوست پسرترین حالت ممکن‌اشه و رابطه‌اشون هم تو رابطه‌طورترین حالت قرار میگیره. چیزی که خیلی میخواست و مشتاقش بود اما کم به دستش میاورد. و البته همین بود که باعث شده بود همه چی زیادی خاص بشه. چانیول خاص بود و رابطه اشون رو خاص کرده بود. چیزهای کوچیکی که برای بقیه تکراری و ساده بودن برای بکهیون شیرین ترین اتفاقات روزش میشدن. مثلا وقتی که چانیول دیگه وقتی گند میزد به جای دعوا کردنش نگران چکش میکرد که بلایی سر خودش نیاورده باشه و جاش همه چی رو مرتب میکرد یا وقتی که بهش قهوه درست کردن یاد میداد و اگه حواس کسی بهشون نبود گاه به گاه یهویی گونه اش رو وقتی یه چیزی رو درست انجام میداد میبوسید یا با خنده گازش میگرفت.

به گفته چانیول وقتی داشت قهوه درست میکرد از همیشه خوردنی تر میشد...

تو مدتی که رابطه‌اشون یه شکل جدید و جدی پیدا کرده بود بکهیون چیزهای دیگه‌ای هم راجع‌به چانیول فهمیده بود. مثلا اون الان میدونست که برعکس تصورش دوست پسر جذابش اصلا علاقه‌ای به داشتن یه اپارتمان گنده تو یه برج بزرگ نداره و اون اپارتمان و ماشین هدیه زوری والدینش بودن. چانیول جاهای خلوت و ساده رو دوست داشت. دلش میخواست تو مترو کتاب بخونه و با اتوبوس بتونه بره خونه‌اش. از اینکه فضای خونه‌اش زیادی گنده باشه عصبی میشد چون حس میکرد داره اون فضای بزرگ رو هدر میده و نمیدونه باهاش چیکار کنه. از پشت ترافیک موندن هم متنفر بود. این واقعیت‌های کوچیک اما بزرگ به بکهیون حس خوبی داده بودن. حداقل حالا حس میکرد تو زمینه‌های اینجوری دیگه اونقدرها با هم فرق ندارن و دور نیستن.

ولی خب هنوزم ذهنی و فکری کیلومترها باهم فاصله داشتن. بکهیون اگه میخواست خودشون رو توصیف کنه. چانیول یه کتاب با کلی محتویات عمیق و خاص بود. کتابی که باید بارها میخوندیش تا درکش کنی... ولی خودش... راستش حس میکرد کنار چانیول فقط یه کتاب کودکانه. اینجوری نبود که خودش رو بی‌عمق یا احمق بدونه. فقط چانیول زیادی عمق داشت. و این مسئله گاهی مثل خوره مغزش رو میخورد. شنیده بود تو روابط تا وقتی چیزی برای کشف کردن هست همیشه میشه پیشرفت کرد. چانیول یه دنیای گنده برای کشف بود. ولی خودش... بعید میدونست کشفش زمان زیادی ببره... و این افکار برای الان زیادی مسخره بودن. الانی که روی صندلی کناری ماشین چانیول نشسته بود. به یه موزیک ایندی گوش میداد و زیر چشمی به دستای جذاب دوست پسرش روی فرمون نگاه میکرد.

چانیول همونطور که قول داده بود حسابی براش وقت گذاشته بود. باهم غذا خورده بودن و یه سانس نصفه شب از یه فیلم کمدی رو شکار کرده بودن. بعدش هم چانیول تو خیابون‌های اطراف چرخونده بودش و گذاشته بود با صدای بلند اهنگ گوش بده و باشون بخونه و بعد هم کلی به وراجی‌هاش گوش داده بود. و حالا داشتن میرفتن خونه و بکهیون داشت این افکار مسخره رو پرورش میداد درحالی که میدونست احتمالا اخر امشب قراره به یه جای ترسناک برسه و اگه بعد این همه مهر و محبت چانیول بازم جیغ میزد و در میرفت دیگه بعید نبود رابطه‌اشون مثل قبلی‌ها به فاک بره.

☕⊱A Hug In A Cup⊰☕Where stories live. Discover now